- عابر! ای عابر!
جامه ات خیس آمد از باران.
نیستت آهنگ خفتن
یا نشستن در بر باران؟ ...
Ay, amor que se fue por el aire !
دلتنگيها
هميشه در آخرين لحظه است كه از سر تردید به پشت سر نيم نگاهي مياندازيم. دقت ميكنيم تا حرف ناگفتهاي بر جای نمانده باشد. مراقبيم كه در هنگام رخت بربستن چيزي فراموش نشود. روياهايمان را پاك ميكنيم. اشك ميريزيم و همه اينها براي آن است كه خود را براي حركتي نو كه به اندازه يك زندگي تازه ميتواند دلپذير باشد، آماده سازيم. و سفر هميشه انگیزه ساز است. زمينهاي مناسب براي كشف و شهود. هر چند همواره به مقصود منتهي نميگردد. گاهي جاده مهمتر از آرزوهايمان ميشود. برای همان است که دلمان براي ديدن جادهاي پر برف ميتپد. از ديدن يك درخت در جادهاي كويري مفتون ميشويم و زماني خط سرخ پايان روز در افق جاده مجذوبمان ميكند. برآمدن ماه در كنار جاده ساحلي دير سالي است كه شبها را نقرهاي ميكند و تابيدن آفتاب از ميانگاه دو كوه چنان پرستيدني ميگردد كه خدايگان فراموش ميشوند. همه اينها شكوه تنهايي است كه انسان با خود به سفر ميبرد. و چون تحمل این همه شکوه به تنهایی میسر نیست، به دل نازکی می خواهیم آن را با دیگری که دیگر نیست، سهیم شویم. در پناه تخته سنگی و در انبوه بلند آسمانی، صداي همهمه باد ميآيد که نمی گذارد آن سكوتي كه اميد ميدهد، جان بگیرد.
نه پيشوازي بود و خوشآمدي، نه چون و چرا بود،
و نه حتي بيداري پنداري كه بپرسد: كيست؟
« مهدي اخوان ثالث »