۱۰/۰۵/۱۳۸۴

فنون وارد كردن شوك Shock Tactics
نویسنده: ساكي Saki

در يك بعدازظهر اواخر بهار، ” اِلا مك‌كارتي “ در كنسينگتون گاردنز روي يك صندلي سبزرنگ نشسته بود و با بي‌حالي به دورنماي كسل‌كننده پارك خيره شده بود. ناگهان در آن تابش گرم شمايل يك نفر در پيش زمينه اين تصوير ظاهر شد.
او با متانت صدا زد: ”سلام، برتي!“ وقتي شمايل به صندلي رنگ‌شده رسيد، نزديك‌ترين همسايه‌شان را ديد كه با بي‌تابي روي صندلي لم داده بود و با علاقه به او نگاه مي‌كرد؛ ”بعدازظهر بهاري مطبوعي است.“
گفته برتي با سردي توأم بود كه اٍلا احساس نگراني كرد. تا قبل از رسيدن برتي آن بعدازظهر تنها چيز بي‌نقص آن روز بود.
پاسخ برتي مناسب اما ساختگي بود كه به نظر مي‌رسيد سوالي دارد كه در ترديد پرسيدن است.
اٍلا به سوال نپرسيده جواب گفت: ”بيشتر به خاطرآن دستمال‌‌هاي زيبا متشكرم.“ و با كمي دلخوري ادامه داد: ”آنها دقيقاً چيزهايي بودند كه مي‌خواستم، تنها يك چيز وجود دارد كه اين رضايت را از بين مي‌برد.“
برتي با نگراني پرسيد: ”چه اتفاقي افتاده؟“ از اين مي ترسيد كه دستمالي كه انتخاب كرده بود مخصوص خانم‌ها نبوده باشد.
اٍلا گفت: دلم مي‌خواست همين كه آنها به دستم رسيد، نامه‌اي بنويسم و از تو تشكر كنم.“ كه ناگهان آسمان برتي ابري شد.
او با اعتراض جواب داد: ”تو كه مادر مرا مي‌شناسي، او همه نامه‌هاي مرا باز مي‌كند و اگر بفهمد كه من هديه‌اي به كسي داده‌ام تا دوهفته درباره آن صحبت خواهد كرد.“
اٍلا گفت: ”يقيناً در سن بيست سالگي ... “
برتي حرف او را قطع كرد: ”من در ماه سپتامبر بيست ساله خواهم شد.“
اٍلا پافشاري كرد: ”در سن نوزده سال و هشت ماه بايد اجازه داشته باشي كه مكاتبات شخصي داشته باشي.“
”قاعدتاً بايد اين‌طور باشد اما وسايل شخصي من شامل آن نمي‌شود. مادرم هر نامه‌اي كه به خانه‌مان مي‌آيد باز مي‌كند، حالا مي‌خواهد مال هركسي باشد. من و خواهرهايم بارها و بارها در اين باره داد و فرياد راه انداخته‌ايم اما او به كارش ادامه مي‌دهد.“
اٍلا شجاعانه گفت: ”اگر جاي تو بودم راهي براي توقف اين كار پيدا مي‌كردم.“ و برتي احساس كرد كه درخشندگي هديه‌اي كه مشتاقانه اهدا كرده بود، به خاطر محدوديتي كه در برابر تشكر كردن ديگران ايجاد شده بود، در حال از بين رفتن است.
” كلاويس “، دوست برتي وقتي كه آنها در استخر شنا در غروب آن روز همديگر را ديدند، از برتي پرسيد: ” موضوعي پيش آمده؟“
برتي جواب داد: ”چرا مي‌پرسي؟“
كلاويس گفت: ”چون نگاهت از افسردگي حزن‌انگيزي پوشيده است. شايد واقعيت چيز ديگري باشد. آيا از دستمال‌ها خوشش نيامد؟“
برتي وضعيت را شرح داد.
او اضافه كرد: ”تو مي‌داني كه آزار دهنده است، وفتي يك دختر بخواهد برايت نامه‌اي بنويسد ولي نتواند آنرا بفرستد، مگر از راه غيرمستقيم و مخفيانه.“
كلاويس گفت: ” هيچ‌كس نمي‌داند آن كس كه عبادت مي‌كند چگونه از آن لذت مي‌برد. الان بايد مقدار قابل‌توجه‌اي از نبوغم را بكار ببرم تا توجيه‌اي براي ننوشتن نامه به مردم بيابم.“
برتي با بي‌ميلي جواب داد: ”اين يك شوخي نيست. تو نمي‌تواني چيز خنده‌داري از اين موضوع كه مادرت همه نامه‌هايت را باز مي‌كند، پيدا كني.“
”براي من خنده‌دار اين است كه تو اجازه مي‌دهي او اين كار را انجام دهد.“
”من نمي‌توانم متوقف‌اش كنم. من در اين باره مشاجره كرده‌ام ... “
”تو روش مستقيمي براي اعتراض، آن طور كه من انتظار دارم بكار نمي‌بري. حالا اگر هر دفعه كه يكي از نامه‌هايت باز شد، تو به پشت روي ميز شام دراز بكشي و غذا بخوري، و يا تمام خانواده را نيمه شب براي شنيدن شعرهاي مذهبي ” بليك “ كه از بر كرده‌اي؛ بيدار كني، گوش‌هاي شنواي بيشتري براي اعتراض‌هاي آينده خواهي داشت. مردم توجه بيشتري به حرف‌هايت در زمان صرف غذا يا زمان استرحت از خود نشان مي‌دهند، حتي قلبشان هم خواهد شكست.“
برتي با دلخوري گفت: ”اوه، بي‌فايده است.“ و با شيرجه زدن درون استخر، آب را به سر‌تا‌پاي كلاويس پاشيد.
يك يا دو روز بعد از اين گفتگو در استخر شنا بود كه يك نامه براي ” برتي هيزنت “ درون صندوق نامه‌هاي خانه‌شان انداخته شد، و بلافاصله در دست‌هاي مادرش قرار گرفت. خانم هيزنت يكي از آن افراد تهي مغز بود كه مسايل ساير مردم برايشان جذابيت هميشگي دارد. هرچه خصوصي‌تر باشد، آنها مصمم‌تر هستند كه موضوع را باز كنند و هرچه جالب‌تر باشد، آنها بيشتر تحريك مي‌شوند. او در هر حال اين نامه خصوصي را باز خواهد كرد؛ در حقيقت نشانه خصوصي روي نامه، بوي خوش و نافذي را پخش مي‌كند كه تنها دليل براي شتاب او در باز كردن نامه است، بدون هيچ‌گونه فرصت سبك و سنگين كردن موضوع. نتيجه احساسي كه به او پاداش داده مي‌شود در پشت تمام اين انتظار قرار دارد.
نامه اين‌گونه شروع شده بود: ”برتي، ”كاريسيمو“، من نگرانم كه تو آيا شجاعت انجام آن را خواهي داشت، آن كار شجاعت زيادي مي‌خواهد. جواهرات را فراموش نكن. آنها جزييات كار هستند، اما من از جزييات لذت مي‌برم.
ارادتمند هميشگي.
” كلاتايد “
مادرت نبايد از وجود من باخبر شود. اگر سوال كرد، سوگند بخور كه چيزي درباره من نمي‌داني.“
سال‌ها خانم هيزنت با پشتكار مكاتبات برتي را براي يافتن ردي از احتمال ولخرجي و گرفتاري‌هاي دوره جواني، جستجو كرده‌ و سرانجام سوظن‌هايي كه با اشتياق كنجكاوي او را تحريك مي‌كردند، با اين دست‌آويز عالي توجيه مي‌شدند. كه يك نفر غريبه با نام كلاتايد به برتي نامه‌اي تحت عنوان مجرمانه ”هميشگي“ مي‌نويسد، به اندازه كافي هيجان‌انگيز است، حتي بدون آن اشاره مبهم به جواهرات. خانم هبزنت مي‌تواند داستان‌ها و نمايشنامه‌هايي را به ياد آورد كه جواهرات در آنها نقش مهيج و آمرانه‌اي ايفا مي‌كنند، و در اينجا، زير سقف خانه او كه وي همه‌چيز را پيش از آن كه اتفاق بيفتد، مي‌پايد، پسرش توطئه‌اي را پي‌ريزي مي‌كند كه جواهرات در آن صرفاً جزييات بامزه تلقي مي‌شوند. برتي تا يك ساعت ديگر به خانه نمي‌آمد، اما خواهرانش براي سبكبار كردن رسوايي سنگين درون ذهن مادر، در دسترس بودند.
او جيغ زد: ”برتي در دام يك زن عفريته افتاده است.“ و افزود: ”نامش كلاتايد است.“ مثل اين‌كه او فكر مي‌كرد دخترانش بهتر است همه‌چيز‌هاي ناگوار را يكباره بدانند. با دور نگهداشتن دخترها از حقايق اسف‌بار زندگي، نتايجي به دست مي‌آيد كه بيشتر مضر هستند تا مفيد.
تا زماني كه برتي برسد به خانه، مادرش هر حدس و گمان محتمل و غيرمحتملي را به عنوان راز مجرمانه پسرش مطرح كرد؛ اما خواهرانش عقيده خود را محدود كردند به اين كه برادرشان ضعيف‌تر از آن است كه آدم شروري باشد.
سوالي كه برتي قبل از وارد شدن به سرسرا با آن مواجه شد، اين بود: ”كلاتايد كيست؟“ انكار او در اين كه چيزي درباره چنين شخصي نمي‌داند با انفجار خنده‌هاي تلخ مادرش همراه مي‌شد.
خانم هيزنت فرياد زد: ”چه خوب درست را ياد گرفتي.“ اما وقتي فهميد كه برتي قصد ندارد روشني بيشتري به كشف او بدهد، طعنه او به خشمي بزرگ تبديل شد.
او غريد: ”حق نداري شام بخوري تا زماني كه همه‌چيز را اعتراف كني.“
پاسخ برتي عجله براي جمع‌آوري آذوقه از پستو براي اين مهماني ناگهاني و حبس كردن خودش در اتاقش بود. مادرش مكرراً با در بسته اتاق پسرش مواجه مي‌شد و فرياد مي‌زد و بر بازخواست‌هاي متوالي‌اش پافشاري مي‌كرد كه فكر مي‌كردي اگر سوالي بپرسي اغلب يك جواب كافي است تا نتيجه نهايي حاصل ‌شود. برتي هيچ كمكي به حل فرضيات نمي‌كرد. يك ساعت از اين گفتگوي بيهوده و يك‌طرفه گذشت كه يك نامه ديگر به نام برتي با مُهر خصوصي در صندوق نامه‌ها ظاهر شد. خانم هيزنت مثل گربه‌اي كه موشي را از دست داده و بار دوم به طور ناگهاني به چنگش آورده، به نامه حمله برد. اگر آرزو مي‌كرد كه افشاگري بيشتري به دست ‌آورد، مسلماً نأميد نمي‌شد.
نامه اين گونه آغاز شده بود: ”پس واقعاً كار را انجام داده‌اي. داگمر بيچاره. من آلان دلم برايش مي‌سوزد. خيلي خوب انجام دادي، تو پسر شروري هستي، پيشخدمت‌ها همه فكر مي‌كنند كه خودكشي بوده است. هيچ سروصدايي نخواهد شد. بهتراست به جواهرات دست نزني تا بازجويي‌ها تمام شود.
كلاتايد.“
تمام چيزهايي كه خانم هيزنت پيش از اين به روش داد و فرياد انجام داده‌ بود به آساني كنار گذاشته شده بود، به طوري كه او با سرعت از پله‌ها بالا رفت و محكم به در اتاق پسرش‌كوبيد.
”پسره تيره‌بخت، تو با داگمر چيكار كردي؟“
پسرش تند گفت: ”داگمر اينجاست؟ بايد آلان پيش جرالدين باشد.“
خانم هيزنت هق‌هق‌كنان گفت: ”چرا بايد اين‌طور بشود، من كه تمام سعي‌ام را مي‌كردم كه تو پيش از غروب در خانه باشي. فايده ندارد چيزي را از من پنهان كني؛ نامه كلاتايد همه‌چيز را روشن كرد.“
برتي پرسيد: ”آيا او گفته است كه كيست؟ من چيزهاي زيادي درباره او شنيده‌ام. مايلم چيزهاي ديگري درباره محل زندگي‌اش بدانم. جدا،ً شما اگر به اين كار ادامه بدهيد، من مي‌روم و يك دكتر مي‌آورم؛ من گاهي به اندازه كافي در مورد چيزهاي بي‌ارزش داد سخن داده‌ام، اما هرگز چيزهاي خيالي را وارد حرف‌هايم نكرده‌ام.“
خانم هيزنت جيغ زد: ”اين نامه‌ها خيالي هستند؟ درباره جواهرات و داگمر و تئوري خودكشي چه مي‌گويي؟“
هيچ راه‌حلي از درون اتاق خواب براي حل مشكلات به بيرون درز نكرد، اما آخرين پست غروب، نامه ديگري براي برتي آورد و مفاد آن براي خانم هيزنت اسراري را فاش كرد كه قبلاً توسط پسرش آغاز شده بود.
”برتي عزيز“ و ادامه داشت:”اميدوارم اين نامه‌هاي مسخره فكرت را پريشان نكرده باشد. من آنها را با نام جعلي كلاتايد فرستاده‌ام. يك روز به من گفتي كه پيشخدمت‌ها يا كساني در خانه شما در نامه‌هايت فضولي مي‌كنند، بنابراين من فكر كردم برايشان نامه‌اي بنويسم كه تا آن را باز مي‌كنند موضوع هيجان‌انگيزي براي خواندن داشته باشند. اين شوك براي آنها مفيد است.
ارادتمند،
كلاويس سن‌گريل.“
خانم هيزنت تا اندازه‌اي كلاويس را مي‌شناخت، و نسبت به او احساس خوبي نداشت. چندان دشوار نبود كه اين احساس از ميان سطرهاي اين حقه موفق، به او دست بدهد. به حالت سرزنش در اتاق برتي را كوبيد.
”يك نامه از طرف آقاي سن‌گريل. تمامش يك حقه احمقانه بود. بقيه نامه‌ها را هم او نوشته بود. چرا؟ كجا داري مي‌روي؟“
برتي در را باز كرد؛ كلاه و پالتو در دست داشت.
”مي‌خواهم بروم و دكتر را بياورم و شما را ببيند كه آيا موضوع ديگري در ميان نيست. البته تمام آنها حقه بود، اما هيچ فرد سالمي نمي‌تواند تمام آن مزخرفات در مورد قاتل و خودكشي و جواهرات را باور كند. شما به اندازه كافي در يك و دو ساعت گذشته سر و صدا در اين خانه ايجاد كرده‌ايد.“
خانم هيزنت ناليد: ”چرا من آن نامه‌ها را باور كردم؟“
برتي گفت: ”من بايد بدانم چرا آنها را باور كرديد، اگر شما براي به دست آوردن هيجان، مكاتبات شخصي ديگران را انتخاب كرده‌ايد، اين اشتباه شما است. به‌هرحال، من مي‌روم دكتر را بياورم.“
اين بهترين فرصت براي برتي بود و او آن را مي‌دانست. مادرش از اين حقيقت آگاه بود كه اگر اين داستان درز كند او به نظر همه مسخره مي‌آمد. او مايل بود حق‌السكوت بپردازد.
او قسم خورد: ”من ديگر هرگز نامه‌هاي تو را باز نخواهم كرد.“
و كلاويس ديگر لازم نبود بنده جانسپار برتي هيزنت باقي بماند.

۲/۱۲/۱۳۸۴

لوييز Louise
نويسنده: ساكي Saki

هكتور هو مونرو ملقب به ساكي نويسنده تواناي انگليسي بود كه در جنگ جهاني اول كشته‌شد. داستان‌هاي او لذت‌بخش و توأم با كلمه‌هاي غامض و جملات پيچيده است
كه پس از انتشار به طنز پُر بار آنها پي مي‌بريم.

ليدي بينفورد بيوه گفت: “چاي دارد سرد مي‌شود، بهتر است زنگ بزنيد كه مقداري چاي بياورند.”
سوزان ليدي بينفورد زن مسن خوش‌بنيه‌اي بود كه در بيشتر عمرش با يك بيماري خيالي دست به گريبان بود. كلاويس سن‌گريل با بي‌ادبي مي‌گفت كه او در مراسم تاجگذاري ملكه ويكتوريا دچار سرماخوردگي شد كه هرگز تركش نكرد. خواهرش جين ترابل‌استنسن كه چند سالي كوچكتر از او است، گيج‌ترين زن در ميدلسكس بود.
در حالي كه براي آوردن چاي زنگ مي‌زد با خوشحالي گفت: “امروز بعدازظهر به طور غيرعادي حواس من جمع بود. من همه افرادي را كه مي‌خواستم دعوت كردم و همه خريد‌هايي را كه به خاطرشان بيرون رفته‌بودم، انجام دادم. حتي به خاطر داشتم كه در فروشگاه هارود؛ لباس ابريشمي كه براي تو در نظر گرفته بودم، امتحان كنم. اما يادم رفته بود اندازه تو را با خود ببرم. به همين علت نتوانستم آن را بخرم. و من واقعاً فكر مي‌كنم اين تنها چيزي بود كه در تمام امروز بعدازظهر فراموش كرده بودم. جالب نيست؟”
خواهرش پرسيد: “با لوييز چكار كردي؟ با خودت بيرون نبردي؟ او گفته بود كه مي‌خواهد بياييد.”
جين فرياد كشيد: “اي‌ داد بيداد! من با لوييز چكار كردم؟ من بايد او را جايي جا گذاشته ياشم. اما كجا؟ چه بد! كجا گمش كردم؟ من نمي‌توانم به ياد بياورم در خانه كري‌وود، لوييز را جا گذاشتم يا فقط ورق‌ها را كه براي بازي بريج برده بودم؟ مي‌روم به لُرد كري‌وود تلفن كنم و پيدايش كنم.”
او در تلفن پرسيد: “آيا شما هستيد لُرد كري‌وود؟ من جين ترابل‌استنسن هستم. مي‌خواهم بدانم شما لوييز را ديده‌ايد؟”
جواب آمد كه: “لوييز! تقديرم اين بود كه آن را سه بار ببينم. بار اول كه مجبور به ديدنش شدم، تحت تأثير قرار نگرفتم. اما موزيكش كمي مرا جذب كرد. با اين وجود فكر نمي‌كنم بخواهم در حال حاضر آن را دوباره ببينم. شما مي‌خواهيد جايي در لُژتان به من پيشنهاد كنيد؟”
“اُپراي لوييز، نه! دختر برادرم؛ لوييز تربل استنسن. و فكر مي‌كنم ممكن است او را در خانه شما جا گذاشته باشم.”
“امروز بعد از ظهر شما ورق‌ها را پيش ما جا گذاشتيد. من درك مي‌كنم، اما فكر نمي‌كنم دختر برادرتان را جا گذاشته باشيد. اگر اين‌طور بود نوكر من حتماً به شما يادآوري مي‌كرد. آيا جا گذاشتن دختر برادر مثل جا گذاشتن ورق‌ها بين مردم دارد مُد مي‌شود؟ اميدوارم نشود. بعضي از اين خانه در ميدان بركلي عملاً جايي براي اين نوع چيزها ندارند.”
جين خبر داد كه او در كري‌وود نبود. فنجان چاي را كنار زد. “حالا فكر مي‌كنم شايد من او را جلوي پيشخوان فروشگاه سلف‌بريج جا گذاشته‌ام. ممكن است به او گفته باشم، آنجا يك لحظه منتظر بماند تا من بروم و لباس ابريشمي را در نور، بهتر ببينم. ممكن است وقتي كه فهميدم اندازه تو همراهم نيست، به سادگي فراموشش كرده باشم. در اين صورت او هنوز آنجا نشسته است. تا كسي به او نگويد تكان نمي‌خورد. لوييز هيچ ابتكار عملي ندارد.”
بيوه در جواب گفت: “تو گفتي كه لباس را در فروشگاه هارود امتحان كردي!”
“من گفتم؟ شايد در فروشگاه هارود باشد. من واقعاً به ياد نمي‌آورم. آنجا يكي از مكان‌هايي است كه همه در آن مهربان، دلسوز و علاقمند هستند. آن‌قدر كه آدم متنفر مي‌شود كه حتي يك قرقره نخ را از آن محيط دلنشين بدزد.”
“من فكر مي‌كنم تو لوييز را گم كرده‌اي. من دوست ندارم تصور كنم كه او در آنجا در ميان يك عده غريبه است. فرض كن شخص نادرستي بخواهد با او حرف بكند.”
“غيرممكن است، لوييز حرف نمي‌زند. من هيچ وقت يك موضوع ساده نيافتم كه او چيزي براي گفتن درباره‌اش داشته باشد. آيا تو اين‌طور فكر نمي‌كني؟ من احتمال مي‌دهم تو درست مي‌گويي. واقعاً فكر مي‌كنم كه سكوت او در مورد سقوط كابينه ريبوت مسخره بود. ببين مادر عزيزش چقدر عادت داشت به پاريس برود. اين نان و كره بسيار باريك بريده شده است و قبل اين‌كه به دهانت ببري، خُرد خواهد شد. آدم احساس پوچي مي‌كند، از اين‌كه مثل ماهي قزل‌آلا در يك آن جست بزند و لقمه را در هوا بقاپد.”
بيوه گفت: “من خيلي تعجب مي‌كنم كه تو مي‌تواني اينجا بنشيني و يك چاي دلچسب بنوشي در حالي‌كه دختر برادرت را گم كرده‌اي.”
“طوري صحبت مي‌كني انگار من به جاي گم كردن موقتي او، در گورستان كليسا جا گذاشتمش. مطمئنم به زودي به ياد مي‌آورم كه او را كجا جا گذاشته‌ام.”
“تو به هيچ مكان مقدسي نرفتي؟ شايد او را در حوالي كليساي وست‌منيستر يا سنت‌پير در ميدان ايتون ول كرده‌اي، بدون آنكه قادر به آوردن دليل مناسبي باشي كه چرا او آنجاست. او در وضعيت موش و گربه بازي درمانده مي‌شود و به رجيناد مك‌كنا فرستاده خواهدشد.”
جين در حالي كه با ترديد به تكه‌هاي نيم‌خورده نان و كره نگاه مي‌كرد، گفت: “بسيار زشت است، ما به سختي مك‌كنا را مي‌شناسيم و كار خسته‌كننده‌اي است كه به منشي مخصوص و بي‌مسوؤليت آنجا تلفن كنيم، شرح حال لوييز را بدهيم و درخواست كنيم او را براي شام به خانه برگردانند. خوشبختانه من امروز به هيچ مكان مقدسي نرفتم، اگرچه با ديدن يك دسته مبلغ مسيحي گيج شدم. دسته چهار نفره آنها بسيار جالب توجه بود. آنها با آنچه من به صورت دسته‌هاي هشت نفره به ياد داشتم كاملاً تفاوت داشتند. آنها پيش از اين عادت داشتند ژوليده و نامرتب باشند، همراه با لبخندي زوركي به دنيا. و حالا آنها آراسته و خودنما همراه با زيورآلات زرق و برق‌دار شبيه به بستري از گل‌هاي شمعداني با ايماني مذهبي بودند. يك روز لورا كاتل‌وي در پله‌هاي مترو خيابان دوور به آنها پيوست و درباره كارهاي نيكي كه آنها انجام مي‌دهند، صحبت كرد و اينكه اگر وجود نداشتند چه زياني به بار مي‌آمد. من گفتم گران‌ويل بيكر مطمئناً مايل است اشخاصي همانند اين افراد را دعوت كند. اگر تو بخواهي چيزهايي شبيه به آنها بگويي، مثل لطيفه به نظر خواهد آمد.”
بيوه گفت: “من فكر مي‌كنم تو بايستي كاري براي لوييز انجام دهي.”
“من سعي مي‌كنم به ياد بياورم كه آيا وقتي داشتم با آدا اسپلويكسيت صحبت مي‌كردم با من بود؟ من تقريباً آنجا اوقات خوشي داشتم. آدا مثل همبشه سعي مي‌كرد آن زن نفرت‌انگيز؛ كورياتوفسكي را به من تحميل كند. با اينكه كاملاً خوب مي‌دانست كه من از او متنفرم. و در يك لحظه، نسنجيده گفت؛ او مي‌خواهد خانه فعلي‌اش را ترك و به خيابان لوور سيمور نقل مكان كند. من جواب دادم؛ اگر به مدت طولاني آنجا به سر برده باشد، احتمال دارد اين كار را انجام دهد. آدا تا سه دقيقه چيزي نفهميد، بعد از آن حركت بي‌ادبانه‌اي انجام داد. نه، من مطمئنم لوييز را آنجا جا نگذاشته‌ام.”
ليدي بينفورد گفت: “اگر بتواني به درستي به خاطر بياوري او را كجا ترك كرده‌اي، بيشتر به اصل موضوع نزديك مي‌شويم. تا اين اطمينان‌هاي بي‌ثمر تو. بنابراين آنچه كه ما تا آلان مي‌دانيم اين است كه او در كري‌وود يا پيش آدا اسپلويكسيت و يا در كليساي وست‌مينستر نيست.”
جين اميدوارانه گفت: “اين جستجو به يك نكته كوچك منتهي مي‌شود، من بيشتر تصور مي‌كنم كه او بايد وقتي به مارني مي‌رفتم همراه من بوده باشد. من مي‌دانم كه به مارني رفته‌ام، زيرا به ياد دارم كه ديدار دلنشيني با مالكوم داشتم. اسمش چيست؟ تو ميداني چه كسي را مي‌گويم. براي مردمي كه اسم كوچك غيرمعمولي دارند امتياز بزرگي است، زيرا لازم نيست به خاطر بياوري كه نام ديگرشان چيست. البته من يكي دو نفر ديگر را با نام مالكوم مي‌شناسم. اما هيچ‌كدام از آنها به اين خوش‌آيندي نيستند. او به من دو تا بليت تئاتر عصر يكشنبه‌ها مبارك در ميدان اسلون را داد. من احتمالاً بليت‌ها را در مارني جا گذاشتم. اما خيلي بد شد كه آنها را به من داد و من گمشان كردم.”
“آيا فكر مي‌كني كه لوييز را آنجا جا گذاشتي؟”
“مي‌توانم تلفن كنم و بپرسم. آه، رابرت! قبل از اينكه وسايل چاي را تميز كني، مي‌خواهم كه به مارني در خيابان رجنت زنگ بزني و بپرسي آيا من دو تا بليت تئاتر و دختر برادرم را امروز بعد از ظهر در فروشگاه آنها جا نگذاشته‌ام.”
پيشخدمت پرسيد: “دختر برادرتان، مادام؟”
“بله، دوشيزه لوييز با من به خانه نيامد و من مطمئن نيستم كه او را كجا جا گذاشته‌ام.”
“دوشيزه لوييز تمام بعد از ظهر را در طبقه بالا بوده‌ و براي پيشخدمت آشپزخانه كه بيماري عصبي دارد كتاب خوانده‌است.”
“البته! من چه‌قدر احمقم. آلان به ياد آوردم. من از او خواستم كه كتاب ملكه پريان را براي اِما بيچاره بخواند و سعي كند او را بخواباند. من هر وقت كه درد عصبي داشتم از كسي مي‌خواستم كه اين كتاب را برايم بخواند كه معمولاً مرا به خواب مي‌برد. به نظر نمي‌رسد لوييز موفق شده باشد. اما كسي نمي‌تواند بگويد او تلاش نكرده‌است. من تصور مي‌كنم بعد از يك ساعت پيشخدمت آشپزخانه ترجيح مي‌دهد با درد عصبي‌اش تنها بماند. البته لوييز تا كسي به او نگويد اين مسؤوليت را ترك نمي‌كند. به‌هرحال تو مي‌تواني به مارني زنگ بزني و بپرسي كه آيا من دو تا بليت تئاتر آنجا جا نگذاشته‌ام؟ غير از لباس ابريشمي تو؛ سوزان، آن بليت‌ها تنها چيزهايي است كه امروز بعدازظهر فراموش كرده‌ام. برايم كاملاً غيرمنتظره است.” ‌

۱/۳۰/۱۳۸۴

تولد
نه اينكه احساس نكنم، آنچه دلپذير مي‌باشد برايم، صبح بخيرِ زيباي همسرم، جشنِ دوستانم و يا لبخندِ مهمانانم. همه اين گفتگوها، يادآوري است. يادم باشد كه به يادتان هستم.

۱۱/۰۲/۱۳۸۳

موقعيت
اين‌كه در مرحله‌اي از زندگي قرار بگيريم كه قصد بر تصميمي دشوار داشته‌ باشيم؛ دانستن آن‌كه كدام راه برآورنده آرزوها و نظرهايمان است؛ نشانه‌اي است از خاستگاه اخلاق اجتماعي ما. ماندن در مسيري كه جايگاه اقتصادي‌مان را مستحكم‌تر مي‌كند، رفتاري از نوع اول است كه تلويحاً حكم به از دست دادن مراتبي مي‌شود كه در اين هنگامه براي بسياري چندان پُر‌اهميت نيست؛ چه برسد به نگران‌كننده. و اهل تجربه مي‌داند كه چه مقدار مي‌تواند دل‌نشين باشد و باقي بماند. گاهي هم آدمياني از جنس گوشت و پوست و استخوان در اين بازار مكاره چنان بر اصولي پا مي‌فشارند كه سلامت روحي و جسمي خود را در قماري يك‌تنه فداي پاكي وجود خود مي‌نمايند. اين جمعيت رو به فراموشي يا بايد آن‌قدر شجاع باشند كه ترسي از ترك ميدان نداشته باشند و يا آن‌قدر پاك كه اين را تقديري ازلي بدانند و بمانند.

من اينجا بس دلم تنگ‌ست.
و هر سازي كه مي‌بينم بد آهنگ‌ست.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم؛
ببينيم آسمان هركجا آيا همين رنگ است؟
«مهدي اخوان‌ثالث»

۱۰/۲۵/۱۳۸۳

پشت ميله‌هاي ابر

ديگر هيچ‌كس
به خواب نمي‌رود
با قصه‌هاي امروز
با خاطرات ديروز
دريچه‌هاي سادگي را بسته‌اند
از روزها فاصله نمي‌گيرند
و از شب‌ها
مي‌دانند كه ماه خميده
پشت ميله‌هاي ابر
و ستاره‌ها در حصار زنجيرهاي ما
گم شدند
و صداي كبوتران تهي
اين باران آسمان بهانه چيست … ؟

«منوچهر آتشك شاعر گيلاني»

۱۰/۱۸/۱۳۸۳

روز جمعه
نه، نشد كه سرمان را زير آب كنيم! بعد از يك دوره نسبتاً طولاني عدم دسترسي و دوري از دنياي مجازي، حالا زندگي بي‌دردسر را به حال خود رها مي‌كنيم و دوباره مي‌چسبيم به اين نيم‌چه صفحه كه اين روزها سخت سكوت كرده بود. از تمام دوستاني كه با نامه، تلفن، ايميل، تلگراف و پيام‌هاي كوتاه و بلند، آرزوي نابودي مي‌كردند، صميميانه تشكر مي‌كنيم و دست‌شان را از همين راه دور لاي در مي‌گذاريم! موفق باشيد.