۲/۰۶/۱۳۸۷

...
در این تاریکی‌آور شب
چه اندیشه ولیکن، که چه خواهد بود با ما صبح؟
چو صبح از کوه سر برکرد، می‌پوشد از این طوفان رخ آیا صبح؟
« نیما یوشیج»

۱/۲۲/۱۳۸۷

آتشکده یزد
همه چیز از آتشکده آغاز شد. سال را در حیاط آتشکده، در کنار سفره هفت سین دیگران، نو کردیم. ساده و صمیمی. هلهله مردمی که سال را با پایکوبی و دست افشانی خاص خود شروع کردند، دیدنی بود. آتش آتشکده هزار و پانصد سال روشن بود. با چوب درخت‌های زردآلو و بادام می‌سوخت. معماری عمارت آتشکده چهارگوش و در حین سادگی، زیبا و پاک بود. آیین خاصی برگزار نشد. به گمانم محدودیتی وجود داشت. محدودیتی که در روزهای بعد در بازدید از خانه‌ای زرتشتی به وضوح دیده شد. گرچه اقلیت‌های قومی، مذهبی و حتی سیاسی از این فضاها برای کسب مقبولیت استفاده می‌کنند. اما قضاوت زمانی رنگ حقیقت به خود خواهد گرفت که هر اقلیت محجوب با ایدولوژی نهفته در درون خود به اکثریتی دژخیم تبدیل نشود.

۱/۱۵/۱۳۸۷

برای مسافر روزهای بهار

هنوز در سفرم.
خیال می‌کنم
در آب‌های جهان قایقی است
و من – مسافر قایق- هزارها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه‌های فصول می‌خوانم
و پیش می‌رانم.
مرا سفر به کجا می‌برد؟
کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت‌های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش
و بی‌خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟
و در کدام بهار
درنگ خواهی کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

«سهراب سپهری شاعر مسافر»