گاهي صداي كساني كه دوستيشان را از دست دادهايم در روياها به سراغمان ميآيد. اغلب اين صدا آنقدر مبهم و نامفهوم ميشود كه از خاطر ميبريم كه آيا اين همان صدا است؟ هيچچيز مانند يك زمزمه كوتاه و گنگ نميتواند براي يادآوري گذشته، دلانگيز باشد. هر شخص در مكان ذهني ما به شكلي از صدايش تعريف ميشود. وقتي مجبور ميشوي كسي را نبيني، با صدايش زندگي ميكني. وقتي صدايش را گم ميكني، از يادش بردهايش. صدايي كه شبيه صداي تو نيست براي فراموش كردنش نیاز به تلاش بيشتری نیست. آن صدايي كه همصداي تو است هميشه با تو ميماند. نميتوان به سادگي از آن گذشت و به بادی که از مشرق قلب مان می گذرد، سپردش، مگر از روي دلسردي. گاهي هم صدايي هر روز در گوشمان ميگويد كه بگريز. از اين گريز نامفهوم، دلگيريم. و گاهي صدايي زمزمه ميكند كه بمان. از اين ماندن سرديآور هم، ناخشنودیم. در ناهوشياري خود بیهوده به دنبال آن صدایی ميگرديم که تنها رنج مان را بازآفرینی می کند. و براي اين بيهودگي، تمام امیدمان به جاری شدن بغض در حوالی شب است.
بيش از اينها، آه، آري
بيش از اينها ميتوان خاموش ماند.
« فروغ فرخزاد »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر