۷/۲۶/۱۳۸۳

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستين سرد نمناكش.
باغ بي‌برگي،
روز و شب تنهاست،
با سكوت پاك غمناكش.

ساز او باران، سرودش باد.
جامه‌اش شولاي عرياني‌ست.
ور جز اينش جامه‌اي بايد،
بافته بس شعله زرتار پودش باد.

گو برويد، يا نرويد، هرچه در هرجا كه خواهد، يا نمي‌خواهد.
باغبان و رهگذاري نيست.
باغ نوميدان،
چشم در راه بهاري نيست.

گر ز چشمش پرتو گرمي نمي‌تابد،
ور به رويش برگ لبخندي نمي‌رويد؛
باغ بي‌برگي كه مي‌گويد كه زيبا نيست؟
داستان از ميوه‌هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي‌گويد.

باغ بي‌برگي
خنده‌اش خوني است اشك‌آميز.
جاودان بر اسب يال افشان زردش مي‌چمد در آن
پادشاه فصل‌ها، پاييز.

«مهدي اخوان‌ثالث»

۷/۱۲/۱۳۸۳

وقت خوب مصايب

وقت خوب مصايب
اين‌كه بگويم ناگفتن آنچه كه اين سال‌ها سخت بر زبان مي‌آمد آسان‌تر از زمزمه كردن دردها و خوشي‌ها بود، چندان از سر روراستي نيست. اما دو سالي است كه اين سطرها سكوت مي‌نويسند و حرف‌هاي روز را به شب مي‌سپارند … ما هم منتظريم كه تا به كي ادامه مي‌يابد اين شوخي جدي!

۷/۰۹/۱۳۸۳

نقش
اگرچه در زندگي امروزه، بنيان بر اصل منافع فردي گره خورده است اما الزاماً براي دستيابي به اين هدف نياز به ياري گرفتن از بسياري از ترفندهاي خارج از خصلت‌هاي انساني است. چارچوب اين ترفندها چندان مشخص نيست و نياز به آموزه‌هايي دارد كه به صورت آكادميك نمي‌توان از آنها بهره‌مند شد. اين يافته‌ها عموميت ندارند و در حوزه‌هاي خاصي مي‌توان اشكال متنوع آن‌را تجربه كرد. البته ناگفته نيست كه استعدادهاي فردي عميقاً ضريب نفوذ اين ترفندها را بالا مي‌برند. در حاشيه اين زاويه ديد، افرادي هم بايد نقش دوم را بپذيرند. كساني كه اين ترفندها؛ هم‌چون رخدادهاي آزمايشي بر روي آنان امتحان مي‌شود. هرچند پذيرفتن اين نقش‌ها از سوي طرفين اجباري نيست اما چندان انتخابي هم نخواهد بود. هركه با استعدادتر باشد، موفق‌تر خواهد بود، حتي در ايفاي نقش دوم.
بخوانيم اين ترانه مشترك را
كه باغ‌ها افزونند و
ما
كمبوديم.
«احمدرضا احمدي»

۷/۰۳/۱۳۸۳

...
عادت تنها دشمني است كه ما اين‌قدر دوستش داريم. حتي آدم به مردن مكرر هم عادت مي‌كند و ديگر نمي‌تواند بفهمد كٍي مرده و كٍي زنده شده.وقتي از خطر، مرگ و بيماري دور مي شويم در حقيقت مرده‌ايم و بار ديگر چون چيزي داشته‌ايم كه برايش زنده بمانيم به زندگي برگشتيم. چيزي كه بيمار را خوب مي كند داروي مناسب نيست، تلقين مناسب است
.«از كتاب پَستي نوشته محمدرضا كاتب»

۷/۰۲/۱۳۸۳

شب تيره
آهنگ قديمي روسي با صداي فرهاد
شبي تاريك
در دشت تنها صفير گلوله
در جاده تنها نفير باد
در دور دست نور ستاره‌ها
به خاموشي مي‌گرايد
شبي تاريك
مي‌دانم بيداري و در بستر جوانيت پنهاني اشك‌هايت را پاك مي‌كني
چقدر عمق چشمان شيرينت را دوست دارم
چقدر دوست دارم
و مي‌خواهم چشمانت را
شب تيره
ما را از هم جدا مي‌كند
و ميان ما دشتي تاريك و هولناك دامن گسترده
ترا باور مي‌كنم
و همين باوردر باراني از گلوله‌ها جانم را نجان بخشيده
در اين نبرد مرگبار خوشحال و آرامم
چون مي‌دانم هرچه كه مرا پيش آيد
تو با عشق استقبالم خواهي كرد
از مرگ نمي‌هراسم
بارها، بس بسيار با او روبرو شدم
و اكنون نيز گويي برابرم مي‌رقصد و مي‌رقصد
تو به انتظارم هستي
همسرم و در بستر جوانيت بيدار
و براي همين مي‌دانم كه هيچ اتفاقي برايم نخواهد افتاد.

۶/۲۰/۱۳۸۳

اينجا آغاز جهان است
حقيقت
روايتي كه مي‌گويد حقيقت هم‌چون آينه‌اي بزرگ است كه از آسمان بر زمين افتاده؛ و هر‌كسي تكه‌اي از آن را برداشته و مي‌پندارد همه حقيقت آني است كه در اختيار دارد، شايد قديمي و فرسوده باشد. سه نكته در اين روايت مرا به خود مشغول مي‌كند. اول آن‌كه چرا حقيقت بزرگ تنها از آسمان بر زمين مي‌افتد؟ دوم آن‌كه چرا آدمي حقيقت را تنها روي زمين مي‌يابد و از آن خود مي‌داند؟ سوم آن‌كه معناي اين روايت نسبي‌گرايانه چگونه تكميل مي‌شود؟

تا دل شب از اميد‌انگيز يك اختر تهي گردد
ابر مي‌گريد
باد مي‌گردد.
«احمد شاملو»

۵/۰۳/۱۳۸۳

آرامش
نه آن‌قدر ساكن، نه آن‌چنان مشوش، كه تنها رخوتي در درونم بزرگ مي‌شود و بزرگتر. چون موج دريا كه بر ساحل آسودگي خود مي‌كوبد و آرام مي‌گيرد. آرامم.

۴/۲۶/۱۳۸۳

قطعه آخر يك آهنگ
دوست داشتن شايد آموختن
گام زدن در اين جهان است
آموختن ساكت بودن
مثل بلوط و زيزفون افسانه
آموختن ديدن
نگاهت بذر مي‌افشاند
درختي نشاندم
من حرف مي‌زنم
تو برگ‌هايش را تكان مي‌دهي.
«اكتاويو پاز شاعر مكزيكي»
 

۴/۰۶/۱۳۸۳

تجسم
ساختار هندسي هر طبقه از مردم را اگر تصور كنيم، به صورت انعكاسي از اشكال نامنظم، توده‌اي و حجيم درخواهند آمد. اقتصاد، فرهنگ، سياست و حتي دولت؛ اين موجود مزاحم، هر كدام زمينه‌ساز بروز يك برآمدگي ناهنجار اجتماعي هستند كه در تقابل با خود و يا ساير طبقات فرودست و يا برتر جامعه در جاي خود آرامند. استواري‌شان نه بر اساس مديريت و يا مهندسي خاص خلق شده است بلكه تنها بر اساس نحوه ايستادن افراد در كنار هم و يا بر شانه‌هاي يكديگر قوام مي‌يابد بدون آن‌كه دستي در دست ديگري قرار داشته باشد. هنرمندي جامعه همين بس كه در درونش پُر است از تناقض‌ها و غارهاي تو در تويي كه براي گريختن از هر گونه نظم و تدبير انسجام يافته است. در هر كنارگوشه‌اي راهي باز مانده براي پشت سر نهادن قانون. قانوني كه خاك مي‌خورد درون شكاف‌ها. و ما هنوز دوره مي‌كنيم روز را و شب را.

مگر به يُمن دعا
آفتاب برآيد.
«احمد شاملو»

۳/۲۱/۱۳۸۳


من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازين بي‌خبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز ديگر مي‌ترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخن‌هاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي جز كه بسر هيچ مگو
قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم اي دل چه مه‌ست اين دل اشارت مي‌كرد
كه نه اندازه تست اين بگذر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشته‌ست عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت مي‌باش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي بنشسته درين خانه پر نقش و خيال
خيز ازين خانه برو رخت ببر هيچ مگو
گفتم اي دل پدي كن نه كه اين وصف خداست
گفت اين هست ولي جان پدر هيچ مگو
«مولانا جلال‌الدين محمد بلخي»

۳/۱۳/۱۳۸۳

تغيير
تا به حال تصميم گرفته‌ايد جهان را تغيير دهيد؟ و اين تغيير را با آدم‌هاي اطراف خود شروع كنيد؟ چه نتيجه‌اي را متصور هستيد؟ انتهاي راه را در كجا دنبال مي‌كنيد؟ توفيق در اين راه چيست؟ و آيا اصلاً توفيق معنا دارد؟ وقتي نتوانستيد تغييري هر چند مختصر در اوضاع پيراموني خود دهيد، چه اتفاقي مي‌افتد؟ نگران مي‌شويد؟ متأسف مي‌شويد؟ دچار افسردگي مي‌شويد و سرآخر خودكشي مي‌كنيد!؟ يا عصبانيت خود را به شكل‌هاي ديگر بروز مي‌دهيد؟ به هر حال انتظار داريد اتفاقي بيفتد و اين اتفاق در هر حالتي نتيجه‌اي دارد. نتيجه‌اي كه حركت بعدي شما را انتخاب مي‌كند. وقتي فرصتي نيست كه از دلِ پيچيدگي‌ها و آشفتگي‌ها، حاصلي آن‌گونه كه مي‌خواهيد به‌دست آوريد، تنها راه آن است كه از انجامش از همان سر خط خودداري كنيد. البته اگر خود را محق در تغيير جهان مي‌دانيد!

ره نبرديم به مطلوب خود اندر شيراز
خرم آن روز كه حافظ ره بغداد كند.
«حافظ»

۳/۰۱/۱۳۸۳

دلسردي
فضا نه چنان خوشبينانه است كه وقتي از كوچه‌ها مي‌گذري از رقص برگ درختان در اين باد بهاري به وجد درآورند تو را و مرا. رخسارت نشاني از آن نگراني‌ها دارد كه مانده در نهانت. نه چنان مي‌توان اندوهگين بود كه مي‌دانيم هميشه اميدي در گوشه و كنار پيدا مي‌شود تا روزي كه خُردك شرري هست هنوز. گاهي هرچه كه در عمق اين سياهي چندگانه پيش مي‌رويم تا كورسويي در انتهاي اين شبانه به روز برسد، انگار تنها راه را طي كرده‌ايم به تباهي. به خيالي كه نه تو گواه آني نه من، كه هرچه مي‌كوشم نمي‌يابم مردماني را كه بگويند از آسمان خالي از خدا!

قاصد تجربه‌هاي همه تلخ،
با دلم مي‌گويد
كه دروغي تو، دروغ؛
كه فريبي تو، فريب.
«مهدي اخوان‌ثالث»

۲/۲۶/۱۳۸۳

سنگ آفتاب
000
زندگي به راستي چه وقت از آن ما بود؟
چه وقت ما آنچه كه به راستي هستيم، هستيم؟
زمين استواري نداريم،
ما هرگز چيزي جز گيجي و تهي نيستيم،
دهان‌هايي در آينه، وحشت و تهوع،
زندگي هيچ‌گاه از آن ما نيست، از آن ديگران است،
زندگي از آن هيچ‌كس نيست، ما همه زندگي هستيم،
ناني پخته از آفتاب از آن ديگر مردم
براي همه آن مردمي كه خود ما هستند
من وقتي هستم كه ديگري باشم.
«اوكتاويو پاز شاعر مكزيكي»

۲/۱۵/۱۳۸۳

تله موش
در هر سيستم بسته‌اي امكان بروز هر گونه رفتار دور از انتظاري، قابل تصور است. چه در هنگامي كه وضعيت در حالت عادي قرار دارد و چه زماني كه بحران است و منافع فردي و جمعي عده‌اي در خطر مي‌افتد. آنگاه است كه شروع مي‌شود. زمينه با ايجاد فضايي آغشته و مسموم از اطلاعاتي نادرست به جهت تخريب شخص يا اشخاصي فراهم مي‌شود. ذهنيت‌ها را آماده مي‌كنند تا ديگران بپذيرند آنچه كه اتفاق مي‌افتد، توهم نيست. آنان كه مي‌دانند، خاموش هستند و آنان كه نمي‌دانند هلهله مي‌كنند. و حقيقت قرباني مصلحت مي‌شود.

نه پيشوازي بود و خوشامدي، نه چون و چرا بود،
و نه حتي بيداري پنداري كه بپرسد: كيست؟
«مهدي اخوان‌ثالث»

۲/۰۶/۱۳۸۳

paper
Estimation of clayey soil hydraulic properties by using pedotransfer functions: a case study in Guilan, Iran
World Congress of Soil Science 17th
Bangkok, Thailand, 14-20 August 2002

۱/۱۹/۱۳۸۳

هايكو
در كلبه‌ام اين بهار
چيزي نيست،
همه چيز هست!
«سودو»

فاخته
مي‌خواند، پرواز مي‌كند، مي‌خواند.
چه زندگي پُر مشغله‌اي!
«باشو»

رود و بركه
يكي شده‌اند
در باران بهاري.
«بوسون»

فاخته‌اي مي‌خواند؛
ليكن امروز، درست هم امروز؛
كسي اينجا نيست.
«شوهاكو»

آري بهار آمده است؛
تپه‌اي بي‌نام، در اين پگاه
به مه فرو پوشيده.
«باشو»

۱/۰۸/۱۳۸۳

ياد
وقتي بچه بودم در خانه‌اي زندگي مي‌كرديم كه حياتي سنگ‌فرش شده داشت و حوضي در ميانه آن با درختاني ميوه كه هر كدام در مالكيت كودكانه هر يك از كودكان آن خانه بزرگ بود. در انتهاي اين حيات قشنگ، درخت انجير قطوري كه هميشه در يادم نشانه‌اي از آن خانه است، قرار داشت. با برگ‌هاي پهن و ميوه فراوان. درختي انار، درختان به، بوته‌هاي رُز و درخت ختمي كه گل‌هاي زيبايش نشانه تابستان بود برايم. ديوار يك سوي اين حيات پوشيده بود از برگ‌هاي سبز پيچك عشقه. خانه‌اي كه تمامي كودكي‌ام بود و با رفتن از آن خانه گويا كودكي‌ام هم پايان يافت. صاحب‌خانه مرد دلشده‌اي بود به نام طاهر با تخلص غزال. مردي سپيد موي و بلند بالا. زياده نگفته‌ام كه او بود كه مرا در آن سال‌هاي سرخوشي پيامبر بود. يادم داد چگونه كتاب بخوانم و خواندم. آداب دانستم و ادب گرفتم. بعدها كه از اين كشور گل و بلبل! رفت و كوچ كرد، ديگر نديدمش. گاهي هم كه مي‌آمد تا از مادر و خانه پيرش خبري بگيرد، نه من اينجا بودم و نه او فرصت داشت كه بيشتر بماند. مشرب خاصي داشت. تنها يارش در آن سال‌ها كه مي‌دانستم، مي بود كه با او بود. و من حالا پس از سال‌ها كه مي‌بينم او نيست و يادش هست، يادش را گرامي مي‌دارم.

ياد بعضي نفرات
روشنم مي‌دارد.
«نيما يوشيج»

۱/۰۱/۱۳۸۳

نوروز 1383
سالي كه گذشت، براي من و نوشين سال مهر بود و نور.
اميدوارم سالي كه آمد سال تداوم باشد و آرزوها.

خوش خبر باشي اي نسيم شمال
كه به ما مي‌رسد زمان وصال
سايه افكنده حاليا شب هجر
تا چه بازند شب‌رُوان خيال
تُرك ما سوي كس نمي‌نگرد
آه از اين كبرياي جاه و جلال
عرصه بزمگاه خالي ماند
از حريفان و رطل مالامال
حافظا عشق و صابري تا چند
ناله عاشقان خوش است بنال

۱۲/۲۲/۱۳۸۲

آفتابگردان
برايم آفتابگردان بياور
كه بنشانم در شوره‌زار سوخته‌ام
تا پريشاني سيماي زردش را
در تمام روز به پهنه‌هاي آبي آسمان بنمايد

اشيا تاريك مشتاق نورند
جسم‌ها در جرياني از رنگ‌ها تحليل مي‌روند،
در موسيقي‌ها
از اين رو پژمردن رخدادي از رخداده‌هاست

بياور گياهي كه سوقم دهد
به جايي كه شفافيت‌هاي زرگون، آشكار
و زندگي چون عطر متصاعد مي‌شود
آفتابگردان ديوانه‌ي نور را برايم بياور.

«اوجنيو مونتاله شاعر ايتاليايي»

۱۲/۱۵/۱۳۸۲

دوزخ
جهنم زندگان چيزي مربوط به آينده نيست؛ اگر جهنمي در كار باشد، همان است كه از هم اكنون اينجاست، و با در كنار هم بودن‌مان آن را شكل مي‌دهيم. براي آسودن از رنج آن دو طريق هست: راه اول براي بسياري آدم‌ها ساده است و عبارتست از قبول آن شرايط و جزيي از آن شدن، تا جايي كه ديگر وجودش حس نشود. راه دوم راهي پر خطر است و نيازمند توجه و آموزش مستمر، و در جستجو و بازشناسي آنچه و آن كس كه در ميان دوزخ، دوزخي نيست و سپس تداوم بخشيدن و فضا دادن به آن چيز يا آن شخص، خلاصه مي‌شود.

«شهرهاي نامريي نوشته ايتالو كالوينو نويسنده ايتاليايي»

۱۲/۰۸/۱۳۸۲

انتخاب
هرچند در هر زمان عوام‌فريبي پيش‌برنده مقاصد حكومتي است اما در نهايت اين توده مردم هستند كه در كمال بي‌علاقگي بر سرنوشت خود، تأ مين كننده فضاي لازم براي سلطه هستند. وقتي اشتباه در برآورد نيرهاي موثر در تحريك مردم در شركت يا عدم شركت در هر حضور اجتماعي با نوعي خوشبيني مضاعف همراه باشد، مي‌شود آنچه امروز شاهد آن هستيم. وقتي در روستاها و شهرهاي كوچك، ملاي ده يا ريش سفيد معتقد و محترم محل چنان ابتكار عمل را به دست مي‌گيرند و جمعيت انگشت به آنجا را وعده دنيا و آخرت مي‌دهند، چه جاي اتكا به آمارها و نظرسنجي‌هاي ريز و درشت. حوصله نمي‌خواهد تا بگردي و بداني مردمي كه از ترس عقوبت‌هاي قومي و برخوردهاي امنيتي مُهر بر تأييد آنچه نمي‌خواهند مي‌‌زنند و يا چنان در درماندگي خود، خود را و انتخاب خود را مي‌فروشند، تقصيري ندارند. به هر صورت حضور آگاهانه و هوشمندانه آن طور كه مي‌گويند تنها از فقر آگاهي اين مردم بر‌مي‌آيد كه هر وقت كه توانسته‌اند از ايمان و اعتقاد اين توده، ملعبه‌اي ساخته‌اند براي ريشخند بر من و تو.

هر سه مقابل پنجره نشستند خيره بر دريا
يكي از دريا گفت. ديگري گوش كرد
سومي نه گفت و نه گوش كرد. او در ميانه دريا بود، غوطه در آب.
«يانيس ريتسوس شاعر يوناني»

۱۱/۲۵/۱۳۸۲

دلهره ايمان
انسان سرگشته از آغاز تاريخ تا به امروز به دنبال پناهگاهي است تا دلهره‌هايش را تسكين دهد. او كه نمي‌خواهد و يا نمي‌تواند بر ضعف‌ها و ناتواني‌هايش سببي بيابد تا از رنج جانكاهش بكاهد، ساده‌ترين راه را برمي‌گزيند و مي‌پذيرد كه تقدير بر او فرمان براند. او اين تقدير را تقديس مي‌كند و ايمان مي‌آورد كه معتقد است بر فرمانروايي فرمانروا. ايمان جمعي افراد بسته به اشتراك در قواي ماورايي، تشكيل فرقه مي‌دهد كه خاستگاه ايدولوژي است. دنياي اعتقاد و ايمان، دنياي مطلق است. گزاره‌اي كه براي اهل فهم بر پايه ترديد است، براي اهل يقين و علوم خفيه مبناي الهي دارد و فارغ از چون و چرا. كمتر پرهيزگاري در اين روزگار مي‌يابيم كه به ايمان و اعتقاد خود پايبند راستين بوده باشد. دوستان هم شكسته‌نفسي مي‌فرمايند كه دم از ايمان مي‌زنند كه آنچه اشاره مي‌كنند حس تلطيف يافته آنان از ايمان و اعتقاد است. چرا كه صحبت از ايمان و اعتقاد، حديث چله‌نشيني مي‌خواهد و قصه شمعون نبي! به هرحال ايمان و اعتقاد براي انسان نقش حفاظتي دارند كه اگر حاجت روا دارند، هميشه جاي امني برايشان پيدا مي‌شود. به شخصه نسبت به طرفداران ايمان و ايمان‌داري رشك مي‌برم، چون هيچ فعلي از نظرشان بي‌حكمت صادر نمي‌شود. آسوده هستند و آسوده مي‌مانند.

ما به خواب سرد و ساكت سيمرغان، ره يافته‌ايم
ما حقيقت را در باغچه پيدا كرده‌ايم
در نگاه شرم‌آگين گلي گمنام
و بقا را در يك لحظه نامحدود
كه دو خورشيد به هم خيره شدند.
«فروغ فرخزاد»

۱۱/۱۷/۱۳۸۲

دانايي
هيچ آغازي بهتر براي زندگي انسان متصور نمي‌توان شد مگر همان گريستني كه آغاز دانايي بشر بر تلخي دانستگي خود است. رنج انسان همراه با تولد او بر دامانش مي‌نشيند و او مي‌يابد كه فرجام اين داستان آن نخواهد بود كه به او وعده داده‌اند. انسان فريفته به راز گندم، از بهشت خيال خود رانده مي‌شود و پاي بر تارك دنياي پليد مي‌نهد تا آزموني بر تاريخ بشر چون كتابي حماسي آغاز ‌شود. او سوگند مي‌خورد به آنچه كه درمي‌يابد، پايبند نباشد و از ياد نمي‌برد كه هيچ تلخي برتر از تلخي آگاهي نيست. او دانسته است كه بر هيچ قولي اعتنا نكند و بر كاغذهاي پيش‌گويي، دل نبندد.او تنها در اين تيره و تار دنيا به دانايي خويش آراسته است. افسون زده به سوز و حال خود مي‌نگرد و مي‌يابد كه ساده نيست كه گواهي دهد بر دانايي بشر. به پاي ايمان و اعتمادش به خدايان فرياد ترديد مي‌كشد تا بداند دانايي، تنها مسير زندگي اوست و اين را تا پاي جان پاس بدارد.

بياريد يكسر به كاخ بلند
بدان تا كه باشد بخوي پسند
چو آگاهي آمد به هر مهتري
به هر نامداري و سروري
«شاهنامه فردوسي»

۱۱/۱۰/۱۳۸۲

برندگان و بازندگان
برنده
مي‌داند به خاطر چه چيزي پيكار كند.
بازنده
آنجا كه نبايد، سازش مي‌كند،
و به خاطر چيزي كه ارزش ندارد، مبارزه مي‌كند.

برنده
مورد تحسين واقع شدن را
به دوست داشته‌شدن ترجيح مي‌دهد،
هر چند هر دو حالت را مد‌نظر دارد.
بازنده
دوست‌داشتني بودن را
به مورد تحسين واقع ترجيح مي‌دهد،
حتي اگر بهاي آن خفت و خواري باشد.

برنده
گوش مي‌دهد.
بازنده
فقط منتظر رسيدن نوبت خود،
براي حرف زدن است.

«سيدني هريس روزنامه‌نگار آمريكايي»

۱۱/۰۳/۱۳۸۲

از آسمان تا ريسمان
درخت معجزه خشكيده‌ست
و كيمياي زمان، آتش نبوت را
بدل به خون و طلا كرده‌ست
و رنگ خون و طلا، بوي كشتزاران را
ز ياد بدبده‌هاي ترانه‌خوان بُرده‌ست
و آفتاب، مسيحاي روشنايي نيست
و ابرها همه آبستن زمستانند
و جوي‌ها همه در سير بي‌تفاوتي خويش
به رودخانه بي‌آفتاب مي‌ريزند
و كوچه‌ها همه در رفتن مداومشان
به نااميدي بن‌بست‌ها يقين دارند.

«نادر نادرپور»

۱۰/۲۶/۱۳۸۲

مقبوليت
يكي از روش‌هاي مديريتي در بحث‌هاي كلاسيك، مديريت راضي‌كردن و قانع‌ساختن است. در اين ديدگاه اهميت نه بر پايه بهينه‌سازي رفتارهاي درون سازماني، بلكه ظاهراً توجه به خواسته‌هاي صاحبان قدرت در اولويت قرار دارد كه در نهايت در پيشبرد استرتژي بقا در مسند خلاصه مي‌شود. حدود دسترسي به اطلاعات در اين روش مديريتي تنگ و زير‌ميزي است. مشاوره‌اي صورت نمي‌گيرد. انتقاد و اعتراض پذيرفتني نيست و منتقد و معترض به اين سيستم ناگزير در جبهه‌اي تنها مي‌جنگد. شرايط عمومي به سهولت به مرزهاي بي‌اعتنايي و بي‌انگيزگي نزديك مي‌شود. در اين صورت، امور بر لايه‌اي بزك‌كرده از تبليغات انجام مي‌گيرد و روند ابتذال و انحطاط مديريتي در زير اين لايه هم‌چنان به كار خود ادامه مي‌دهد. تداوم حيات اين ديدگاه در دست افرادي است كه در درون خود مي‌پروراند. چشم و گوش‌هاي كه براي زنده ماندن از هيچ نيرنگي دست برنمي‌دارند.

دم مزن تا بشنوي از دم‌زنـان آنچ نامد در زبـان و در بيــان
دم مزن تا بشنوي زان آفتاب آنچ نامد در كتاب و در خطاب
«مولانا»