۲/۰۵/۱۳۸۲

هنر گام زمان
امروز نه آغاز و نه انجام زمان است
اي بس غم و شادي كه در پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني كه رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه سر منزل عشقي
بنگر كه ز خون تو به هر گام نشان است
آبي كه برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود كه پيوسته روان است
باشد كه يكي هم به نشاني بنشيند
بس تير كه در چله اين كهنه كمان است
از روي تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن‌روست كه خونابه‌فشان است
دردا و دريغا كه در اين بازي خونين
بازيچه ايام دل آدميان است
دل بر گذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت كه پامال سواران خزان است
روزي كه بجنبد نفس باد بهاري
بيني كه گل و سبزه كران تا به كران است
اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي‌ست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يارب چه‌قدر فاصله دست و زبان است
خون مي‌چكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من مي‌كنم افشردن جان است
از راه مرو سايه كه آن گوهر مقصود
گنجي‌ست كه اندر قدم راهروان است.

« هوشنگ ابتهاج »

هیچ نظری موجود نیست: