۹/۰۷/۱۳۸۱

مردي كه فرياد مي‌زد “ترزا”

تو پياده‌رو قدم مي‌زدم. چند گام به عقب برگشتم. وسط خيابان دست‌هايم را مثل بلندگو جلوي دهانم گرفتم و رو به طبقه بالاي ساختمان داد زدم: “ترزا”.
سايه‌ام به وحشت افتاد و در زير نور ماه زير پاهايم مخفي شد.
شخصي قدم‌زنان مي‌گذشت. دوباره فرياد زدم: “ترزا”. مرد به من رسيد و گفت: “اگر بلندتر فرياد نزني او صداي ترا نخواهد شنيد. بيا با هم سعي كنيم. تا سه مي‌شماريم و بعد با هم فرياد مي‌زنيم”. او گفت: “ يك، دو، سه” و ما هر دو داد زديم: “ترزااااااا”.
گروه كوچكي كه از تئاتر يا كافه بر‌مي‌گشتند ما را در حال فرياد زدن ديدند. گفتند: “ما هم فرياد مي‌زنيم”. و آنها هم در وسط خيابان به ما پيوستند و مرد اول گفت يك، دو، سه و بعد همه با هم فرياد زديم: “ترزااا”. شخص ديگري رسيد و به ما ملحق شد، يك ربع ساعت بعد دسته‌ايي بيست نفره در آنجا درست شد. و هر از چند گاه شخص جديدي به ما اضافه مي‌شد. در تمام اين مدت سازماندهي براي يك فرياد خوب آسان نبود. هميشه يكي پيش از سه گفتن شروع به فرياد زدن مي‌كرد و يا شخص ديگري به فرياد زدن هم‌چنان ادامه مي‌داد، اما در پايان هماهنگي نسبنتاً مناسبي به دست آمد. موافقت كرديم “ت“ بايستي آهسته و كشيده، “ر” بلند و كشيده و “زا” آهسته و كوتاه گفته شود. صدا خوب بود. اما هنوز هر از چند گاه مشاجره‌اي در‌مي‌گرفت تا اينكه از بين مي‌رفت.
همه آماده بودند براي فرياد زدن، شخصي كه صدايش مي‌گفت بايد صورت كك‌مكي داشته باشد، پرسيد: “آيا مطمئني كه او در خانه است؟”.
گفتم: “نه“.
يكي ديگر گفت: “چه بد! كليد را فراموش كردي، اين طور نيست؟“.
گفثم: “در واقع من كليدم را دارم“.
آنها گفتند: “خُب، چرا بالا نمي‌روي؟”
جواب دادم: “من اينجا زندگي نمي‌كنم. من در قسمت ديگري از شهر زندگي مي‌كنم”.
شخص كك‌مكي پرسيد: “فضولي مرا ببخشيد! پس چه كسي اينجا زندگي مي‌كند؟”.
گفثم: “من واقعاً نمي‌دانم”.
جمعيت يك لحظه از اين موضوع تكان خورد.
شخصي با صداي نوك زباني پرسيد: “لطفاً توضيح بده، پس چرا اينجا ايستاده‌اي و داد مي‌زني ترزا؟”.
گفتم: “چون نگران هستم. اگر شما دوست داريد، مي‌توانيم نام ديگري را صدا بزنيم و يا در جايي ديگر اين كار را انجام دهيم”.
آنها كمي رنجيدند. فرد كك‌مكي شكاكانه پرسيد: “اميدوارم ما را به بازي نگرفته باشي”.
با دلخوري گفتم: “براي چه!”. و براي تاييد حسن نيت‌ام به طرف بقيه برگشتم. آنها چيزي نگفتند. لحظه‌ايي شرم كردند.
يك نفر با مهرباني گفت: “ببينيد، يك بار ديگر ترزا را صدا مي‌زنيم و بعد به خانه‌هاي‌مان مي‌رويم”.
بنابراين يك بار ديگر تكرار كرديم “يك، دو، سه، ترزا!” اما چندان خوب نبود. جمعيت برگشتند به خانه‌اشان، عده‌اي از اين سو و عده‌اي از سوي ديگر.
تقريباً به داخل ميدان رسيده بودم كه احساس كردم هنوز صدايي را كه فرياد مي‌زند ”ت‌-‌ر‌-زا!” مي‌شنوم.
كسي بايد آنجا ايستاده باشد و فرياد بزند. يك شخص سرسخت و لجوج.
« ايتالو كالوينو نويسنده ايتاليايي »

هیچ نظری موجود نیست: