دلتنگيها
نهايت هر درد به عادت ختم ميشود. درد، علت و خاستگاه هر فرد را بازآفريني ميكند. اين بازآفريني، موقعيت واقعي اوست. پيرامون ما از بيقاعدگي مفرط انباشته است. عادت به رنج، اساس ساختار غيرواقعي زندگي اجتماعي ميشود. درحالي كه در دل اين توده نامنسجم، هر شخص جايگاهي براي بيپناهي خود ميجويد. گاهي اين بيپناهي در تكرار خود جمع ميشود و عادتپذير ميگردد. اما اغلب طرد ميشود و ناامني، بستر زندگي فردي و اجتماعي را از آن خود ميكند. ناامني، رفتارهاي معمول را دگرگون ميكند، آشفتگي ميآورد و ثبات شخصيت را از بين ميبرد. ناگزير با جمعيتي روبرو هستيم كه بهطرز ترحمبرانگيزي تنوع مزاج دارند. بازي را از آخر شروع ميكنند. نگرانيهاي لوكس دارند! حرفهاي حرفهايي بلدند! و از بالا به آدمها نگاه ميكنند… حيف!
هر سال اميد داشتم كه تمشكها بمانند
با آن كه ميدانستم كه نميمانند.
« شيمس هيني شاعر ايرلندي »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر