۹/۰۱/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
خواب ديدم. ماه درآمده بود. مكاني مه‌آلود را به ياد ‌مي‌آورم. گورستاني است. شاخه‌هايي سبز هر سنگي را سايه است و نوشته‌هايي كه نمي‌توانم بخوانم‌شان. سرد است. دست‌هايم را بر آتشي گرم مي‌كنم. كتابي در دست دارم. مي‌خوانم. كسي نيست كه گوش فرا دهد! مي‌خوانم. كسي غمگين به شعله‌هاي آتش مي‌نگرد. مي‌خوانم. شعري را زمزمه مي‌كنم. آتش روشن است. كسي به دست‌هايم نگاه نمي‌كند. دلم مي‌لرزد. چقدر تنهايي اينجا تنها است. گوش مي‌كنم. دل مي‌دهم. كسي نيست! برمي‌گردم. نگاهم تهي است. باران باريد. مي‌خوانم. صدايم گرفثه‌است. هوا بوي خوشي نداشت. دلتنگ بود. مي‌خوانم. صدايم مي‌لرزد. كسي مي‌گويد بس است! هوا سرد است. بگذار از سر بگويم برايت. مي‌خوانم. خواب ديدم كه ماه آن شب در نيامد. ديگر ماه بر سر آن افسون قديمي، رنگ نقره‌اي‌اش را فرو نمي‌ريخت. روزهاي سكوت بود. مي‌خوانم. درنگ نكن. شب در تنهايي هم شب مي‌ماند. براي تمام لحظه‌هاي سرخوشي تنها صدا مانده بود. بي فروغ.

آه اي زندگي منم كه هنوز
با همه پوچي از تو لبريزم.
« فروغ فرخ‌زاد »

هیچ نظری موجود نیست: