…
من غلام قمرم غير قمر هيچ مگو
پيش من جز سخن شمع و شكر هيچ مگو
سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو
ور ازين بيخبري رنج مبر هيچ مگو
دوش ديوانه شدم عشق مرا ديد و بگفت
آمدم نعره مزن جامه مدر هيچ مگو
گفتم اي عشق من از چيز ديگر ميترسم
گفت آن چيز دگر نيست دگر هيچ مگو
من به گوش تو سخنهاي نهان خواهم گفت
سر بجنبان كه بلي جز كه بسر هيچ مگو
قمري جان صفتي در ره دل پيدا شد
در ره دل چه لطيف است سفر هيچ مگو
گفتم اي دل چه مهست اين دل اشارت ميكرد
كه نه اندازه تست اين بگذر هيچ مگو
گفتم اين روي فرشتهست عجب يا بشر است
گفت اين غير فرشته است و بشر هيچ مگو
گفتم اين چيست بگو زير و زبر خواهم شد
گفت ميباش چنين زير و زبر هيچ مگو
اي بنشسته درين خانه پر نقش و خيال
خيز ازين خانه برو رخت ببر هيچ مگو
گفتم اي دل پدي كن نه كه اين وصف خداست
گفت اين هست ولي جان پدر هيچ مگو
«مولانا جلالالدين محمد بلخي»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر