۱/۰۸/۱۳۸۳

ياد
وقتي بچه بودم در خانه‌اي زندگي مي‌كرديم كه حياتي سنگ‌فرش شده داشت و حوضي در ميانه آن با درختاني ميوه كه هر كدام در مالكيت كودكانه هر يك از كودكان آن خانه بزرگ بود. در انتهاي اين حيات قشنگ، درخت انجير قطوري كه هميشه در يادم نشانه‌اي از آن خانه است، قرار داشت. با برگ‌هاي پهن و ميوه فراوان. درختي انار، درختان به، بوته‌هاي رُز و درخت ختمي كه گل‌هاي زيبايش نشانه تابستان بود برايم. ديوار يك سوي اين حيات پوشيده بود از برگ‌هاي سبز پيچك عشقه. خانه‌اي كه تمامي كودكي‌ام بود و با رفتن از آن خانه گويا كودكي‌ام هم پايان يافت. صاحب‌خانه مرد دلشده‌اي بود به نام طاهر با تخلص غزال. مردي سپيد موي و بلند بالا. زياده نگفته‌ام كه او بود كه مرا در آن سال‌هاي سرخوشي پيامبر بود. يادم داد چگونه كتاب بخوانم و خواندم. آداب دانستم و ادب گرفتم. بعدها كه از اين كشور گل و بلبل! رفت و كوچ كرد، ديگر نديدمش. گاهي هم كه مي‌آمد تا از مادر و خانه پيرش خبري بگيرد، نه من اينجا بودم و نه او فرصت داشت كه بيشتر بماند. مشرب خاصي داشت. تنها يارش در آن سال‌ها كه مي‌دانستم، مي بود كه با او بود. و من حالا پس از سال‌ها كه مي‌بينم او نيست و يادش هست، يادش را گرامي مي‌دارم.

ياد بعضي نفرات
روشنم مي‌دارد.
«نيما يوشيج»

هیچ نظری موجود نیست: