۴/۱۳/۱۳۸۲

نامه‌اي به دوست
روزهاي دانشجويي، روزهاي شيطنت بود و شاعري. چه آنهايي كه براي خميازه كشيدن دانشجو شده بودند و چه آنهايي كه عينك‌هاي كلفت مي‌زدند تا دنيا را دقيق‌تر ببينند. اين وسط گروهي هم بودند كه هم دنيا را داشتند و هم آخرت را. از دزديدن سوالات امتحاني تا واسطه شدن پيش استاد گرامي تا شايد حداقل نمره قبولي را پاي ورقه سفيد داده شده‌اي، مرقوم بفرمايند. سر و كله زدن با مفاهيم عاليه علم و نفهميدن‌ها و چرت زدن‌ها و بعد از آن دري وري‌هاي مبسوط پشت‌سر استاد شيرين بيان گفتن كه هيچ نمي‌دانست و كلافه مي‌كرد ما را. از استادي كه با لهجه معرف‌اش جملات سليس پارسي مي‌گفت و ما مثل عقب‌مانده‌هاي ذهني هاج و ‌واج مانده بوده‌ايم كه معناي اين جملات بدون فعل انتهايي، چيست و با حدس و گمان پي مي‌بريم حضرتش چه مي‌خواستند بگويند يا زماني كه سعي مي‌كرد جوك تعريف كند كه ديگر نورالنور بود كه بايد مي‌بودي و مي‌ديدي. همه چيز جدي بود و نبود. روزهاي تنهايي كه با كتاب و آدينه و فيلم پر مي‌شد و گاهي صداي ساكسيفون KENNY G عاشقت مي‌كرد و باران بود كه مي‌باريد و دوستاني كه اكنون تنها صداي‌شان برايم مانده.

و ما
با بوسه
درختان را
بهار كرديم.
« احمدرضا احمدي »

هیچ نظری موجود نیست: