۳/۰۸/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
روزهايي كه در خاطرم آهنگي دلپذير را تكرار مي‌كرد و نمي‌دانستم در كجا و چه‌وقت بايد حضورش را دريابم، چنان كودكي كه در كنار دريا از هجوم موج سرخوشانه فرياد مي‌كشد، به آرامي آمدند. از كوچه‌باغي كه سكوت ديوارهاي سنگي‌اش در پناه درختان سپيدار هميشه بلندش دست نيافتني بود، آوازي شنيد. چشمي درخشيد. دستي شاخه‌اي را تكان داد و گريخت. سهم ما از اين دلشوره آغاز راهي بود كه بايد در آن گام نهاد تا به معجزه دلدادگي رسيد.

جهان آهنگي
بيش نيست
و ما همه زير و بم
آن هستيم.
« بيژن جلالي »

۳/۰۱/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
وقتي خشمگين مي‌شويم از آنچه در جهان پيرامون‌مان مي‌گذرد، از هميشه ممكن تنهاتر مي‌شويم. آنچه امروز آستانه درد مي‌ناميم فاصله انقطاع از حسي است كه لحظه بريدن را با صدايي بلند بيان خواهد كرد. هر فردي مستقل از وابستگي‌ها و پايبندي‌هاي متداول، حد آستانه دردي در حد و اندازه پرورش يافتگي روان انساني‌اش با خود به همراه دارد. فرياد فروخورده مردم سرزميني كه در وجودشان حس رهايي آزادانه رشد نمي‌يابد، به شكل عجيب و غريبي در هنگامه‌اي نامنتظر چنان هجوم مي‌آورد كه نه زمانش را مي‌دانيم و نه مجالش را. گاهي هم كه تلاش مي‌كنيم تا دوباره يك نكته كوچك جا مانده از درد مشترك را به ياد آوريم، در اين مي‌مانيم كه چه به روز حرف‌هاي ساده آمده است. در حقيقت نقش فرو رفته در ايده‌هاي زندگي‌مان به نوعي دوري جستن از بغضي است كه سكوت را به انديشدن وامي‌دارد.

گاه و بيگاه فرو مي‌شوي
در چاه خاموشي‌ات،
در ژرفاي خشم پر غرورت،
و چون بازمي‌گردي
نمي‌تواني حتي اندكي
از آنچه در آنجا يافته‌اي
با خود بياوري.
« پابلو نرودا شاعر شيليايي »

۲/۲۶/۱۳۸۲

ترانه‌ي همگاني
و من
اين‌جنين مي‌گويم
رستگار و ستوده‌اند آنان
كه توان رهنوردي‌شان است
هم از ميان اندوهناكي روزان
رو سوي سرچشمه
جايي كه همچو وجدان است و
همچون ايمان …
و آنان كه در بال مرغان
جان خود را احساس مي‌كنند
و با دلخواهش آبي‌ها
و اشتياق پاك دوردستاني دور
پرپر زدن مي‌دانند
و آنان كه
در فريادهاي دوردستان مرغان كوچنده
و همهمه‌هاي بال‌هاشان
اندُهگنانه‌ترين آوازهاي جهان را نيوشايند.
و آنان كه شور اعتراف مي‌دانند
و سنگيني اشك را درمي‌يابند
و هم سبكبالي‌هايش را
و آنان كه
از يكي علف به شگفت مي‌آيند
و از باران و آذرخش و تندر
و مي‌توانند در زمزمه‌هاي بادها
فريادهاي پيام‌آوران از دير مرده را
شنوا باشند
و آنان كه مي‌توانند بخوانند و واگردانند
خط پنهانگي‌هاي تابناك زني ناشناس و تنها را
و آنان كه
واگرداني نمي‌دانند و سرگشته مي‌شوند
و آنان كه
سپيده را
همچو شراب الهام
مي‌نوشند
و در غروب‌گاهان
همچو بذرافشانان بازآمده از بذرافشاني
مقدس مي‌شوند و زيبا.

« واهاگن داوتيان شاعر ارمني »

۲/۱۸/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
باورهاي مردم اغلب سرچشمه در ايجاد اطمينان و اعتماد دارد. گيرم كه به ذات و فلسفه اين حس مجهول ولي مخّدر آگاه نباشند. به گمانم باورهاي ديني جزيي كوچك از دنياي پرتلاطم ذهنيت امروزي‌مان را به خود مشغول كرده باشد. بگذريم از گرايش‌هاي عرفاني بدون ريشه كه نوجواني‌هاي معصوم ما را مسموم مي‌كند. ايمان سرود زيبايي است كه مجال ايدولوژيك در اين مسير رهسپار نيست. هر چند خود نگاه مهرباني به داشته‌هاي ديني ندارم اما اين فرصت را در هيچ انديشه‌اي محكوم نمي‌كنم. اما نكته تاريخي و تاريك باورهاي ديني در هر قبيله و دياري نشان از لزوم فردي انگاشتن اين ويژگي دارد. حتي اگر اين باورها نوعي همبستگي قومي را نيز ايجاب كند، از هم گسيختگي اين زنجيره به بهانه‌هاي تحجرگرايانه هميشه و همواره يادآور تلخي‌هاي تمدن‌سوز را در ذهن تاريخي ملت‌ها دفن كرده است. چه بسا باورهاي ملي سودمندي و سلامت اجتماعي بيشتري را در خود داشته باشد اما در محور زندگي اجتماعي هيچ عاملي نمي‌تواند جاري كننده تحميلي اخلاقي گردد. اين قضيه هميشه ضد خود را در خود مي‌پروراند. به خاطر بسپاريم كه اخلاق زمينه ساز اصالت بشري است به آن نگاهي دوباره بيندازيم.

من يقين دارم كه برگ،
كاين چنين خود را رها كرده است، در آغوش باد
فارغ است از ياد مرگ!
« فريدون مشيري »

۲/۱۱/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
از نگاه من و تو مي‌توان برخي امور را در اهميتي ويژه قرار داد و برخي ديگر را در حداقل وجاهت دسته‌بندي كرد. زماني كه مي‌دانيم در هويت اطرافيان با صحبت از دنياي آنان به سادگي و صميميت، شريك مي‌شويم و تو هم‌چنان در نظر نا‌آشنا مانده‌اي، بايد دانست در كجاي كار ايستاده‌ايم! به نظر مي‌رسد حضور در كنار ديگران تنها بخت مسلم و از آثار آشنايي نخواهد بود، بلكه رفع تكليفي است كه بايد به آن تن دهي تا شكلي مجزا از جسميت و آدميت را به رخ كشيده باشي. بسيار ديده‌ايم كه دوستان نكته‌سنج ولي خرده‌گير كه در دوستي‌شان جاي هيچ شبهه‌اي نيست، نقاط ضعف را بهتر از قابليت‌ها و جاذبه‌ها تشخيص مي‌دهند كه گاهي اين نگاه سخت‌گيرانه با شروعي ناچيز به اندوهي بزرگ ختم مي‌شود و تو مي‌ماني كه چه كرده‌ايم با اين رويا! پس از اين هم هرگاه خواسته‌ايم به دلداري و هوشياري عمل كنيم، پايه يك نگراني جديد را بر زمين سفت كرده‌ايم. اين روزها از عشق هم بايد رفع دليل كرد!

من خواهم خنديد
و خواهم گفت
زندگي دور از هر تاريخي
انباشته از من، تو، نور، درخت و ديگران است.
« احمدرضا احمدي »