۲/۱۲/۱۳۸۴

لوييز Louise
نويسنده: ساكي Saki

هكتور هو مونرو ملقب به ساكي نويسنده تواناي انگليسي بود كه در جنگ جهاني اول كشته‌شد. داستان‌هاي او لذت‌بخش و توأم با كلمه‌هاي غامض و جملات پيچيده است
كه پس از انتشار به طنز پُر بار آنها پي مي‌بريم.

ليدي بينفورد بيوه گفت: “چاي دارد سرد مي‌شود، بهتر است زنگ بزنيد كه مقداري چاي بياورند.”
سوزان ليدي بينفورد زن مسن خوش‌بنيه‌اي بود كه در بيشتر عمرش با يك بيماري خيالي دست به گريبان بود. كلاويس سن‌گريل با بي‌ادبي مي‌گفت كه او در مراسم تاجگذاري ملكه ويكتوريا دچار سرماخوردگي شد كه هرگز تركش نكرد. خواهرش جين ترابل‌استنسن كه چند سالي كوچكتر از او است، گيج‌ترين زن در ميدلسكس بود.
در حالي كه براي آوردن چاي زنگ مي‌زد با خوشحالي گفت: “امروز بعدازظهر به طور غيرعادي حواس من جمع بود. من همه افرادي را كه مي‌خواستم دعوت كردم و همه خريد‌هايي را كه به خاطرشان بيرون رفته‌بودم، انجام دادم. حتي به خاطر داشتم كه در فروشگاه هارود؛ لباس ابريشمي كه براي تو در نظر گرفته بودم، امتحان كنم. اما يادم رفته بود اندازه تو را با خود ببرم. به همين علت نتوانستم آن را بخرم. و من واقعاً فكر مي‌كنم اين تنها چيزي بود كه در تمام امروز بعدازظهر فراموش كرده بودم. جالب نيست؟”
خواهرش پرسيد: “با لوييز چكار كردي؟ با خودت بيرون نبردي؟ او گفته بود كه مي‌خواهد بياييد.”
جين فرياد كشيد: “اي‌ داد بيداد! من با لوييز چكار كردم؟ من بايد او را جايي جا گذاشته ياشم. اما كجا؟ چه بد! كجا گمش كردم؟ من نمي‌توانم به ياد بياورم در خانه كري‌وود، لوييز را جا گذاشتم يا فقط ورق‌ها را كه براي بازي بريج برده بودم؟ مي‌روم به لُرد كري‌وود تلفن كنم و پيدايش كنم.”
او در تلفن پرسيد: “آيا شما هستيد لُرد كري‌وود؟ من جين ترابل‌استنسن هستم. مي‌خواهم بدانم شما لوييز را ديده‌ايد؟”
جواب آمد كه: “لوييز! تقديرم اين بود كه آن را سه بار ببينم. بار اول كه مجبور به ديدنش شدم، تحت تأثير قرار نگرفتم. اما موزيكش كمي مرا جذب كرد. با اين وجود فكر نمي‌كنم بخواهم در حال حاضر آن را دوباره ببينم. شما مي‌خواهيد جايي در لُژتان به من پيشنهاد كنيد؟”
“اُپراي لوييز، نه! دختر برادرم؛ لوييز تربل استنسن. و فكر مي‌كنم ممكن است او را در خانه شما جا گذاشته باشم.”
“امروز بعد از ظهر شما ورق‌ها را پيش ما جا گذاشتيد. من درك مي‌كنم، اما فكر نمي‌كنم دختر برادرتان را جا گذاشته باشيد. اگر اين‌طور بود نوكر من حتماً به شما يادآوري مي‌كرد. آيا جا گذاشتن دختر برادر مثل جا گذاشتن ورق‌ها بين مردم دارد مُد مي‌شود؟ اميدوارم نشود. بعضي از اين خانه در ميدان بركلي عملاً جايي براي اين نوع چيزها ندارند.”
جين خبر داد كه او در كري‌وود نبود. فنجان چاي را كنار زد. “حالا فكر مي‌كنم شايد من او را جلوي پيشخوان فروشگاه سلف‌بريج جا گذاشته‌ام. ممكن است به او گفته باشم، آنجا يك لحظه منتظر بماند تا من بروم و لباس ابريشمي را در نور، بهتر ببينم. ممكن است وقتي كه فهميدم اندازه تو همراهم نيست، به سادگي فراموشش كرده باشم. در اين صورت او هنوز آنجا نشسته است. تا كسي به او نگويد تكان نمي‌خورد. لوييز هيچ ابتكار عملي ندارد.”
بيوه در جواب گفت: “تو گفتي كه لباس را در فروشگاه هارود امتحان كردي!”
“من گفتم؟ شايد در فروشگاه هارود باشد. من واقعاً به ياد نمي‌آورم. آنجا يكي از مكان‌هايي است كه همه در آن مهربان، دلسوز و علاقمند هستند. آن‌قدر كه آدم متنفر مي‌شود كه حتي يك قرقره نخ را از آن محيط دلنشين بدزد.”
“من فكر مي‌كنم تو لوييز را گم كرده‌اي. من دوست ندارم تصور كنم كه او در آنجا در ميان يك عده غريبه است. فرض كن شخص نادرستي بخواهد با او حرف بكند.”
“غيرممكن است، لوييز حرف نمي‌زند. من هيچ وقت يك موضوع ساده نيافتم كه او چيزي براي گفتن درباره‌اش داشته باشد. آيا تو اين‌طور فكر نمي‌كني؟ من احتمال مي‌دهم تو درست مي‌گويي. واقعاً فكر مي‌كنم كه سكوت او در مورد سقوط كابينه ريبوت مسخره بود. ببين مادر عزيزش چقدر عادت داشت به پاريس برود. اين نان و كره بسيار باريك بريده شده است و قبل اين‌كه به دهانت ببري، خُرد خواهد شد. آدم احساس پوچي مي‌كند، از اين‌كه مثل ماهي قزل‌آلا در يك آن جست بزند و لقمه را در هوا بقاپد.”
بيوه گفت: “من خيلي تعجب مي‌كنم كه تو مي‌تواني اينجا بنشيني و يك چاي دلچسب بنوشي در حالي‌كه دختر برادرت را گم كرده‌اي.”
“طوري صحبت مي‌كني انگار من به جاي گم كردن موقتي او، در گورستان كليسا جا گذاشتمش. مطمئنم به زودي به ياد مي‌آورم كه او را كجا جا گذاشته‌ام.”
“تو به هيچ مكان مقدسي نرفتي؟ شايد او را در حوالي كليساي وست‌منيستر يا سنت‌پير در ميدان ايتون ول كرده‌اي، بدون آنكه قادر به آوردن دليل مناسبي باشي كه چرا او آنجاست. او در وضعيت موش و گربه بازي درمانده مي‌شود و به رجيناد مك‌كنا فرستاده خواهدشد.”
جين در حالي كه با ترديد به تكه‌هاي نيم‌خورده نان و كره نگاه مي‌كرد، گفت: “بسيار زشت است، ما به سختي مك‌كنا را مي‌شناسيم و كار خسته‌كننده‌اي است كه به منشي مخصوص و بي‌مسوؤليت آنجا تلفن كنيم، شرح حال لوييز را بدهيم و درخواست كنيم او را براي شام به خانه برگردانند. خوشبختانه من امروز به هيچ مكان مقدسي نرفتم، اگرچه با ديدن يك دسته مبلغ مسيحي گيج شدم. دسته چهار نفره آنها بسيار جالب توجه بود. آنها با آنچه من به صورت دسته‌هاي هشت نفره به ياد داشتم كاملاً تفاوت داشتند. آنها پيش از اين عادت داشتند ژوليده و نامرتب باشند، همراه با لبخندي زوركي به دنيا. و حالا آنها آراسته و خودنما همراه با زيورآلات زرق و برق‌دار شبيه به بستري از گل‌هاي شمعداني با ايماني مذهبي بودند. يك روز لورا كاتل‌وي در پله‌هاي مترو خيابان دوور به آنها پيوست و درباره كارهاي نيكي كه آنها انجام مي‌دهند، صحبت كرد و اينكه اگر وجود نداشتند چه زياني به بار مي‌آمد. من گفتم گران‌ويل بيكر مطمئناً مايل است اشخاصي همانند اين افراد را دعوت كند. اگر تو بخواهي چيزهايي شبيه به آنها بگويي، مثل لطيفه به نظر خواهد آمد.”
بيوه گفت: “من فكر مي‌كنم تو بايستي كاري براي لوييز انجام دهي.”
“من سعي مي‌كنم به ياد بياورم كه آيا وقتي داشتم با آدا اسپلويكسيت صحبت مي‌كردم با من بود؟ من تقريباً آنجا اوقات خوشي داشتم. آدا مثل همبشه سعي مي‌كرد آن زن نفرت‌انگيز؛ كورياتوفسكي را به من تحميل كند. با اينكه كاملاً خوب مي‌دانست كه من از او متنفرم. و در يك لحظه، نسنجيده گفت؛ او مي‌خواهد خانه فعلي‌اش را ترك و به خيابان لوور سيمور نقل مكان كند. من جواب دادم؛ اگر به مدت طولاني آنجا به سر برده باشد، احتمال دارد اين كار را انجام دهد. آدا تا سه دقيقه چيزي نفهميد، بعد از آن حركت بي‌ادبانه‌اي انجام داد. نه، من مطمئنم لوييز را آنجا جا نگذاشته‌ام.”
ليدي بينفورد گفت: “اگر بتواني به درستي به خاطر بياوري او را كجا ترك كرده‌اي، بيشتر به اصل موضوع نزديك مي‌شويم. تا اين اطمينان‌هاي بي‌ثمر تو. بنابراين آنچه كه ما تا آلان مي‌دانيم اين است كه او در كري‌وود يا پيش آدا اسپلويكسيت و يا در كليساي وست‌مينستر نيست.”
جين اميدوارانه گفت: “اين جستجو به يك نكته كوچك منتهي مي‌شود، من بيشتر تصور مي‌كنم كه او بايد وقتي به مارني مي‌رفتم همراه من بوده باشد. من مي‌دانم كه به مارني رفته‌ام، زيرا به ياد دارم كه ديدار دلنشيني با مالكوم داشتم. اسمش چيست؟ تو ميداني چه كسي را مي‌گويم. براي مردمي كه اسم كوچك غيرمعمولي دارند امتياز بزرگي است، زيرا لازم نيست به خاطر بياوري كه نام ديگرشان چيست. البته من يكي دو نفر ديگر را با نام مالكوم مي‌شناسم. اما هيچ‌كدام از آنها به اين خوش‌آيندي نيستند. او به من دو تا بليت تئاتر عصر يكشنبه‌ها مبارك در ميدان اسلون را داد. من احتمالاً بليت‌ها را در مارني جا گذاشتم. اما خيلي بد شد كه آنها را به من داد و من گمشان كردم.”
“آيا فكر مي‌كني كه لوييز را آنجا جا گذاشتي؟”
“مي‌توانم تلفن كنم و بپرسم. آه، رابرت! قبل از اينكه وسايل چاي را تميز كني، مي‌خواهم كه به مارني در خيابان رجنت زنگ بزني و بپرسي آيا من دو تا بليت تئاتر و دختر برادرم را امروز بعد از ظهر در فروشگاه آنها جا نگذاشته‌ام.”
پيشخدمت پرسيد: “دختر برادرتان، مادام؟”
“بله، دوشيزه لوييز با من به خانه نيامد و من مطمئن نيستم كه او را كجا جا گذاشته‌ام.”
“دوشيزه لوييز تمام بعد از ظهر را در طبقه بالا بوده‌ و براي پيشخدمت آشپزخانه كه بيماري عصبي دارد كتاب خوانده‌است.”
“البته! من چه‌قدر احمقم. آلان به ياد آوردم. من از او خواستم كه كتاب ملكه پريان را براي اِما بيچاره بخواند و سعي كند او را بخواباند. من هر وقت كه درد عصبي داشتم از كسي مي‌خواستم كه اين كتاب را برايم بخواند كه معمولاً مرا به خواب مي‌برد. به نظر نمي‌رسد لوييز موفق شده باشد. اما كسي نمي‌تواند بگويد او تلاش نكرده‌است. من تصور مي‌كنم بعد از يك ساعت پيشخدمت آشپزخانه ترجيح مي‌دهد با درد عصبي‌اش تنها بماند. البته لوييز تا كسي به او نگويد اين مسؤوليت را ترك نمي‌كند. به‌هرحال تو مي‌تواني به مارني زنگ بزني و بپرسي كه آيا من دو تا بليت تئاتر آنجا جا نگذاشته‌ام؟ غير از لباس ابريشمي تو؛ سوزان، آن بليت‌ها تنها چيزهايي است كه امروز بعدازظهر فراموش كرده‌ام. برايم كاملاً غيرمنتظره است.” ‌

هیچ نظری موجود نیست: