دلتنگيها
بارها از حس گمشدهاي ياد ميكنيم. به انتظار لحظهاي ناباور مينشينيم و براي تو و من قصههاي بدون سرنوشت مينويسيم. گاهي براي ديوارگچي همسايه شعر عاشقانه ميگوييم و گاهي همچون يك مسافر خسته از نشانهها سراغ ميگيريم. اما از دلتنگيهاي خود دوري ميكنيم كه مبادا رازي آشكار شود. ديگر براي گم شدن دير شدهاست. راه ميرويم و زمزمه ميكنيم. اين روزها دوستيها تهي شدهاند. آتشي كه دلها را گرم ميكند. چشمهايي كه برق ميزنند. كتابي كه هديه داده ميشود. نامهاي كه به يادگار ميماند. آوازي كه يك راز دوستانه را در ميان دارد و گامهايي كه به قولهاي مردانه اعتماد دارند. روزهايي كه تنهايي را به شب ميسپارد و شبهايي كه غم را در دل صبح مخفي ميكند تا از چشم من و تو دور بماند. همه را در سفري دور جا گذاشتهايم. همه را به رسم مردانگي در آخرين قمار باختهايم. چه عمق عجيبي دارد اين تاريكي. چه سكوت تلخي دارد گلوي فريادمان را ميفشارد. براي گفتن، بسياري از كلمات خستهاند. براي رسيدن قدمي برداريم. بهانهها هميشه دم دست هستند!
هزار پله به دريا مانده است
كه من از عمر خود چنين ميگويم.
« احمدرضا احمدي »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر