۹/۲۹/۱۳۸۲

نكته اساسي
ناشيانه با سوزني درشت و نخي ضخيم
دكمه‌هاي كتش را مي‌دوزد و در تنهايي حرف مي‌زند
نانت را خورده‌اي؟ خواب راحتي كرده‌اي؟
توانستي حرف بزني؟ دست دراز كني؟
يادت افتاد از پنجره نگاه كني
وقتي به در كوفتند لبخند زدي؟
اگرچه مرگ هست و مرگ حق است
اما حق تقدم هميشه با آزادي است.

«يانيس ريتسوس شاعر يوناني»

۹/۱۴/۱۳۸۲

… و زندگي
انسان در جريان زندگي خود از هيچ قاعده منظمي در چگونگي انجام رفتار و اعمال روزمره پيروي نمي‌كند. اين موضوع در نهاد خود چندان نكوهيده نيست. انسان حجمي هندسي نيست كه رابطه‌اي رياضي، زير و بالاي آن را به هم متصل كند. هيچ نكته سر بسته‌اي نيست كه راه رسيدن به آن از پيچ و خم‌هاي احساسي و عقلي نگذرد. گاهي اين توضيح كه اكنون با موجوداتي طرف هستيم كه اعمالي چند منظوره انجام مي‌دهند، اضافي مي‌آيد. از ديد هر ناظر هر حركت ساده، چند تأويل متفاوت را مي‌آفريند. پيچدگي در گفتار و رفتار هر انساني الزاماً نشان‌دهنده سطح دانش او نيست، بلكه اين شخصيت تربيت يافته اوست كه مي‌انديشد و رفتار مي‌كند.

موج از خاك مي‌هراسد
چون كودكي كه پيش از رسيدن
باز مي‌ماند
درختان ساكت ايستاده‌اند و
باد در آسمان معلق مانده
و قطره‌هاي ظريف اشك
در سكوتي سرد
غمگينانه فرو مي‌افتد.
«گابريلا ميسترال شاعر شيليايي»

۸/۱۷/۱۳۸۲

فرصت‌طلبي
نصيب و بهره ما از اين پيرامون پُر مجادله، اندكي زندگي است و مابقي نفس كشيدن. كوتاه زماني پيش از اين، براي فشردن دست دوستي هر از راه رسيده‌اي، دلي دريايي داشتيم. اكنون چشماني مردد و نظاره‌گر داريم كه عمق درون‌يابي‌اش به بندانگشتي هم قد نمي‌دهد. شگفت هم آنكه از پيش دانسته خود را، عالم به شناخت مي‌دانيم و لايق هزاران احسن ديگر. سر ستيز و ستيزه ندارم، اما باب دوستي‌ها را كه از هم بگشايي، تكه‌اي سرد از جنس توقع مي‌يابيم و انباني از الفاظ و كرشمه‌هاي فريبنده. فرصت‌طلبي و زياده‌خواهي رنگ و بوي انساني دوستي و همدلي را به چاكرتيسم آلوده نمودند. منافع كوتاه‌مدت و كم‌مايه، زندگي اجتماعي و اندرون اخلاقي اين دوره را مملو از آسيب‌هاي جبران ناپذيري كرده‌اند كه براي گشايش كار تا مدت‌ها، نه جاني مانده نه راهي.

آتشي روشن كردم، آسمان رهايم كرده بود
آتشي براي آن كه دوستش باشم
آتشي براي اين كه مرا وارد شب‌هاي زمستان كند
آتشي براي بهتر زيستن.
«پل الوار شاعر فرانسوي»

۸/۰۸/۱۳۸۲

سكوت
گوش بسپار فرزندم، سكوت.
اين سكوتي است سرگردان.
سكوتي كه دره‌ها را و پژواك‌ها را لغزان مي‌كند
سكوتي كه
سرها را به زير مي‌افكند.

«فدريكو گارسيا لوركا شاعر اسپانيايي»

۷/۳۰/۱۳۸۲

فرداي بي‌شكل
هرگاه كه در بازديدهاي دوره‌ايم از باغ‌هاي زيباي چاي در شمال ايران، با رنج‌هاي كشاورزان از نزديك آشنا مي‌شوم، نمي‌دانم چگونه غم‌هاي كوچكم را از شرم پنهان كنم. روستايي چهره آفتاب‌سوخته‌اي كه تنها زمين كم‌مساحتش بايد محصولي بدهد تا خانواده پُرجمعيتش را سامان دهد، انتظار معجزه دارد از امامزاده‌اي كه من متولي‌اش نيستم. نظام بهره‌برداري خرده‌مالكي و كشاورزي سنتي توان اقتصادي كشاورزي را به پايين‌ترين حد ممكن كشانده‌است. فساد اداري جوامع شهري و چالش‌هاي اجتماعي روند توسعه جامعه روستايي را كند مي‌كند و نقش آن در مركزيت و محوريت اقتصادي كشور كم‌رنگ مي‌شود. روستايي بي‌اعتماد و گسسته به شهر مهاجرت مي‌كند و شهر انباشته از دستان گرسنه و بيكار، شغل‌هاي كاذب مي‌آفريند. امنيت از اجتماع دور مي‌شود و فردايي بي‌شكل در كمين همين اندك سادگي امروز است.

باده ندارم كه به ساغر كنم
گريه كنم تا مژه‌اي تر كنم
«بيدل دهلوي»

۷/۲۴/۱۳۸۲

باران
آنگاه بانوي پُرغرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر،
كه به آسمان باراني مي‌انديشيد

و آنگاه بانوي پُرغرور عشق خود را ديدم
در آستانه پر نيلوفر باران،
كه پيرهنش دستخوش بادي شوخ بود

و آنگاه، بانوي پُرغرور باران را
در آستانه نيلوفرها،
كه از سفر دشوار آسمان باز مي‌آمد.

«احمد شاملو»

۷/۱۲/۱۳۸۲

شادماني‌ها
امروز دلتنگي‌هايم يكساله شدند. به وقتي كه تصميم گرفتم يادداشت‌هاي پراكنده ذهنم را مرتب و منسجم كنم، به فكرم راه نمي‌داد چه لحظات دلنشيني در انتظارم است. اكنون منتظر هفت روزي مي‌مانم كه دوستانم را در شادماني‌ام سهيم ببينم.

۷/۰۲/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
جه دليل ساده‌اي دارد دل‌سپردن. چه حزن مظلومي دارد دوري. چه فرياد رسايي دارد سكوت. چه صبر گشاده‌اي دارد تنهايي. چه اخم تلخي دارد غرور. چه افسون آرامي دارد افتادگي. چه لذت غريبي دارد راستي. چه آرزوي قشنگي دارد اميد. چه فرصت كوتاهي دارد رنج. چه نگاه دلنشيني دارد لبخند. چه زمزمه دوردستي دارد دوستي. چه آشفتگي معصومانه‌اي دارد شرم. چه تلاش سازنده‌اي دارد دانايي. چه رداي بلندي دارد اطمينان. چه لمس دلپذيري دارد مهر. چه آسمان بي‌انتهايي دارد رهايي. چه حس آزادي دارد اعتماد.

سبز، تويي كه سبز مي‌خواهم
سبز باد، سبز شاخه‌ها،
اسب در كوهپايه و
زورق بر دريا.
« فدريكو گارسيا لوركا شاعر اسپانيايي »

۶/۲۳/۱۳۸۲

براي تو
بر پلكان خانه‌اي كه درب آبي‌اش
از باران آن شب هنوز خيس است
مي‌توانم تمام شعرهاي كتاب كودكي‌ام را از بَر بخوانم
مي‌توانم بادبادكي بسازم و پا بر زمين بكوبم
مي‌توانم دلم را در صندوقچه‌اي قديمي پاك نگه دارم
مي‌توانم.

۶/۱۲/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
نگاهي به اطراف‌مان بيندازيم. شباهت‌هاي عجيبي مي‌يابيم بين زندگي شخصي‌مان با فرهنگ مسافركشي مرسوم در جامعه. تمام اتفاقات ممكنه در يك سيستم مسافركشي در رفتارهاي اجتماعي‌مان به واضح‌ترين شكل، ما به ازا دارد. اول آنكه پذيراي هيچ قانوني نيستيم. دوم آنكه با قراضه‌ترين ابزارها به فكر پيشبرد اهداف كوچك و بزرگ خود هستيم. سوم آنكه تبديل به يك توده انساني شبه مكانيكي شده‌ايم كه تنها اختلاف‌شان در اين است كه نيازي به روغن ترمز، بنزين، فيلتر، برف‌پاك‌كن، آينه بغل و بوق ندارند. هرجا كه دلم‌مان بخواهد، توقف ممنوع مي‌كنيم. در مسيرهاي يك‌طرفه، دنده عقب مي‌رويم. سابقه سبقت ممنوع يكي از افتخارات ما است. تغيير جهت ناگهاني مي‌دهيم كه اين يكي در زندگي امووزي ديگر چيز غريبي نيست و اگر كسي به اين صفت احسن مبتلا نباشد بايد كمي تا قسمتي به او شك كرد كه احتمالاً ريگ ديگري در كفش دارد. كم‌كم تبديل به آدم‌هاي خودخواهي مي‌شويم كه فشار دغدغه‌هاي زندگي، جهره ناخوشايندي از ما به ياد مي‌گذارد. پرخاشگري، ويژگي نمادين جغرافياي انساني جامعه ما شده‌است. اكنون در نظر بگيريد كه با اين اوصاف چه به روز نسل ما آمده است.

دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه در بيشه عشق
قهرمانان را بيدار كند.
« سهراب سپهري »

۶/۰۲/۱۳۸۲

مدايح بي‌صله
انديشيدن
در سكوت.
آن كه مي‌انديشد
بناچار دم فرو مي‌بندد
اما آنگاه كه زمانه
زخم‌خورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت.

« احمد شاملو »

۵/۳۰/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
همكاري دارم كه همواره در اين فكر است كه ديگران براي مخدوش كردن چهره و فعاليت‌هاي ناديدني‌اش! شبانه‌روز در تلاشند. او اين تفكر و يا توهم را سرپوشي كرده‌است براي چشم‌پوشي بر ضعف‌ها و ناتواني‌هايش. تمامي رفتارهاي مديريتي را ناسنجيده و نادرست مي‌داند و همه فعاليت‌هاي انجام‌شده را مطلقاً غيرعلمي و خالي از بهره‌گيري از رموز تحقيقاتي فرض مي‌كند. به همكاران غيرفني خود نگاهي متكبرانه دارد و در بيان و استدلال درستي خواسته‌هايش از ادبياتي پرخاشگر و برافروخته استفاده مي‌كند. قائل به مشاوره در امور مديريتي است اما اين مشورت را تنها در شور با خود مي‌بيند و عجيب آنكه او و بسياري همسان او استعداد تحسين‌برانگيزي در خرده‌گيري دارند. در مباحث، مسير را به سمت امور حاشيه‌اي و تنش‌زا مي‌كشاند و هميشه مدعي است كه بهترين ايده را دارد. اين را گفتم تا اشاره كنم به آنچه در اين مرز و بوم مانع از همدلي است، حتي در يك حوزه كوچك ولي تصميم‌گير در مقياس ملي. كم نيستند آدميان پرتوقعي كه تنها نيم‌سواد آكادميك خود را هبه الهي مي‌دانند و ساير علوم اجتماعي را فرا نگرفته، رداي پيامبري مي‌پوشند. انسان‌هاي كوتاه‌قامتي كه براي توقف دنيا، از خورشيد هم رو مي‌گيرند.

كو در ميان اين همه ديوار خشك و سرد
ديوار يك اميد
تا سايه‌هاي شادي فردا بگسترد؟
« احمد شاملو »

۵/۲۴/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
سرخوشي اين روزها، درون هيجان‌زده را اگر تخفيف ندهد، دست كم از ابهام چرايي زندگي مي‌كاهد.سوال‌هاي مكرري كه در خلوت‌مان به نشانه سرگشتگي و كاوش به آينه مي‌سپاريم، مانند ماه درخشاني كه از دل درياي تنهايي سر بر مي‌آورد تا تو را همنشين فردا باشد. اندوهي كه راه را بر چشم تر مي‌بندد و حسرتي كه دل را به ياد معصوميت گذشته مي‌اندازد تا بزرگي آشفته‌حالي امروز را هيچ بدانيم. هميشه راهي براي گريز هست.

من بي تو از خود نشاني نبينم
تنهاتر از هرچه تنها
همداستاني نبينم.
« مهدي اخوان‌ثالث »

۵/۱۶/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
دچار نقصان فرهنگي شده‌ايم. جايي كه بايد حضور داشته باشيم، نيستيم. اهل معامله‌ايم. حاضريم براي هر چيز ناقابلي به هر منش و رفتار دور از شأن انساني دست بزنيم. گوش‌هاي سنگين‌مان پر از پندهاي اخلاقي نيمه‌كاره است و هيچ به ياد نمي‌آوريم كه چه دشوار است شريف ماندن. تمام بدي‌هاي جهان را به نام ديگران آرزو مي‌كنيم. دل به دردهاي خيالي داده‌ايم و عبور سايه هر سياهي را اميد مي‌ناميم. شادي‌هاي كودكانه‌مان را از هم مخفي مي‌كنيم و جشن‌هاي‌مان را به بهانه‌هاي ابلهانه در دل تاريكي شب بر پا مي‌كنيم. نشانه‌هاي گمراه‌كننده را تفسير و تعبير عارفانه مي‌كنيم و در پس هر كلمه عاشقانه‌اي، سستي نشان مي‌دهيم و زانوهاي‌مان به لرزه در مي‌آيند كه مبادا روز ديگري نباشد. در سايه مانده‌ايم و آفتاب است كه مي‌رود از دست. دور افتاده‌ايم.

آي آمد صبح روشن از دور
بگشاده برنگ خون خود پر
سوداگرهاي شب گريزان
بر مركب تيرگي نشسته
دارند ز راه دور مي‌آيند.
« نيما يوشيج »

۵/۰۹/۱۳۸۲

احتياط
شايد هنوز هم بهتر باشد صدايت را كنترل كني
فردا، پس فردا، روزي
آن زمان كه ديگران زير بيرق‌ها فرياد مي‌زنند
تو نيز بايد فرياد بزني
اما يادت نرود كلاهت را تا روي ابروانت پايين بكشي
پايين بسيار پايين
اين جوري نمي‌فهمند كجا را نگاه مي‌‌كني
بماند كه مي‌داني آنهايي كه فرياد مي‌زنند
جايي را نگاه نمي‌كنند.
« يانيس ريتسوس شاعر يوناني »

۵/۰۳/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
آدم‌هاي مبهمي شده‌ايم اين روزها. رفتارهاي پيچيده، مناسبات اجتماعي عجيب و غريب، بي‌اعتمادي همگاني و آشفتگي ذهني تاريخي، همه در معرفي انسان‌هاي شريف و متمدن امروزي كاربردي نگران‌كننده پيدا كرده‌اند. هفته گذشته كه براي پاره‌اي از سوالات ريز و درشت به امنيه‌خانه مبارك دعوت‌-‌احضار شدم، نمي‌دانستم كه براي درك حس حاكم بودن دوستان بر اوضاع، چگونه بايد قيافه شيرفهم شدن به خود بگيرم. چاره‌اي نبود. مي‌بايستي تعارف و فروتني را به كنار مي‌گذاشتم. دستم آمد كه اصل قضيه ريشه در كجا دارد. به بيان ساده و قابل فهم توضيح دادم كه مسأله را مربوط به رقابت‌هاي ناسالم محيط كار كه به آن رنگ و بوي سياسي و عقيدتي داده‌اند و به اينجا كشانده‌اند، مي‌دانم و آن را به پاي حقارت فكري حضرات عريضه نويس مي‌گذارم. كوتاه نيآمدم. مي‌دانستم ضعف در اين مواقع آغازي مي‌شود براي دردسرهاي بعدي كه جيب‌هاي‌شان پر است از انگ‌ها و برچسب‌هاي كادو‌پيچ شده و مسخره كه درمي‌ماني كه بايد بخندي يا حرص بخوري. به‌هر حال ما گفتيم كه زديم، شما هم بگوييد زده!

امشب
باد و باران هر دو مي‌كوبند.
« سهراب سپهري »

۴/۲۴/۱۳۸۲

نويسنده اين وبلاگ به علت مشكلات مادي، معنوي، اجتماعي، فرهنگي، سياسي، فني! و ... تا اطلاع ثانوي از وبلاگ‌نويسي معذور است.
وكيل محترمه
ن

۴/۱۳/۱۳۸۲

نامه‌اي به دوست
روزهاي دانشجويي، روزهاي شيطنت بود و شاعري. چه آنهايي كه براي خميازه كشيدن دانشجو شده بودند و چه آنهايي كه عينك‌هاي كلفت مي‌زدند تا دنيا را دقيق‌تر ببينند. اين وسط گروهي هم بودند كه هم دنيا را داشتند و هم آخرت را. از دزديدن سوالات امتحاني تا واسطه شدن پيش استاد گرامي تا شايد حداقل نمره قبولي را پاي ورقه سفيد داده شده‌اي، مرقوم بفرمايند. سر و كله زدن با مفاهيم عاليه علم و نفهميدن‌ها و چرت زدن‌ها و بعد از آن دري وري‌هاي مبسوط پشت‌سر استاد شيرين بيان گفتن كه هيچ نمي‌دانست و كلافه مي‌كرد ما را. از استادي كه با لهجه معرف‌اش جملات سليس پارسي مي‌گفت و ما مثل عقب‌مانده‌هاي ذهني هاج و ‌واج مانده بوده‌ايم كه معناي اين جملات بدون فعل انتهايي، چيست و با حدس و گمان پي مي‌بريم حضرتش چه مي‌خواستند بگويند يا زماني كه سعي مي‌كرد جوك تعريف كند كه ديگر نورالنور بود كه بايد مي‌بودي و مي‌ديدي. همه چيز جدي بود و نبود. روزهاي تنهايي كه با كتاب و آدينه و فيلم پر مي‌شد و گاهي صداي ساكسيفون KENNY G عاشقت مي‌كرد و باران بود كه مي‌باريد و دوستاني كه اكنون تنها صداي‌شان برايم مانده.

و ما
با بوسه
درختان را
بهار كرديم.
« احمدرضا احمدي »

۳/۳۰/۱۳۸۲

ديلمان
دهستان مرتفعي كه پر از علف‌زار و چشمه‌سار و گندم‌زار در پاي کوه دُرفك آراميده است. از جنوب سياهكل بعد از پشت سر گذاشتن شاليزارهاي سبز و زيبا و باغ‌هاي چاي افسون‌كننده و عبور از آبشار لُونك به جنگل‌هاي سياهكل وارد مي‌شويم. خاطرات اين جنگل پر است از مردانگی و درخشش. گونه‌های گياهی متنوع و درختان بلند، اين جنگل اسرارآميز را زيباتر كرده‌اند. گاهي نوري سمج از لابه‌لای درختان سر مي‌كشد و راه پر پيچ‌وخم را براي توي مبهوت اين همه زيبايي، چشم‌نواز مي‌كند. جنگل سوزني‌برگان و بعد آن مراتع بسيار زيبا و كوهستان غرور آفرين ديلمان به پيشواز مي‌آيند. کمي سكوت كنيد، اين صداي تمام پرندگان جهان است كه از عاشقي برايت مي‌خوانند. گندم‌زارهايي که باد به رقص‌شان آورده است. چشمه‌اي که مي‌جوشد و سردي‌اش از خواب بيدارت مي‌كند. اينجا ديلمان است. خانه‌هاي قديمي‌مانده و مردماني پايدار و هميشه در حركت. اينجا تاريخ خفته است.

خلوت گزيده را به تماشا چه حاجت است؟
چون كوي دوست هست به صحرا چه حاجت است؟
« حافظ »

۳/۱۷/۱۳۸۲

چه دانستم كه اين سودا مرا زين سان كند مجنون
دلم را دوزخي سازد دو چشمم را كند جيحون
چه دانستم كه سيلابي مرا ناگاه بربايد
چو كشتي‌ام دراندازد ميان قلزم پرخون
زند موجي بر آن كشتي تخته تخته بشكافد
كه هر تخته فرو ريزد ز گردش‌هاي گوناگون
نهنگي هم برآرد سر، خورد آن آب دريا
چنان درياي بي‌پايان شود بي‌آب چون هامون
شكافد نيز آن هامون نهنگ بحر فرسا را
كشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو اين تبديل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دريا
چه دانم‌ من دگر چون شد كه چون غرقست در بي‌چون
چه دانم‌هاي بسيارست ليكن من نمي‌دانم
كه خوردم از دهان‌بندي در آن دريا كفي افيون
« مولانا »

۳/۰۸/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
روزهايي كه در خاطرم آهنگي دلپذير را تكرار مي‌كرد و نمي‌دانستم در كجا و چه‌وقت بايد حضورش را دريابم، چنان كودكي كه در كنار دريا از هجوم موج سرخوشانه فرياد مي‌كشد، به آرامي آمدند. از كوچه‌باغي كه سكوت ديوارهاي سنگي‌اش در پناه درختان سپيدار هميشه بلندش دست نيافتني بود، آوازي شنيد. چشمي درخشيد. دستي شاخه‌اي را تكان داد و گريخت. سهم ما از اين دلشوره آغاز راهي بود كه بايد در آن گام نهاد تا به معجزه دلدادگي رسيد.

جهان آهنگي
بيش نيست
و ما همه زير و بم
آن هستيم.
« بيژن جلالي »

۳/۰۱/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
وقتي خشمگين مي‌شويم از آنچه در جهان پيرامون‌مان مي‌گذرد، از هميشه ممكن تنهاتر مي‌شويم. آنچه امروز آستانه درد مي‌ناميم فاصله انقطاع از حسي است كه لحظه بريدن را با صدايي بلند بيان خواهد كرد. هر فردي مستقل از وابستگي‌ها و پايبندي‌هاي متداول، حد آستانه دردي در حد و اندازه پرورش يافتگي روان انساني‌اش با خود به همراه دارد. فرياد فروخورده مردم سرزميني كه در وجودشان حس رهايي آزادانه رشد نمي‌يابد، به شكل عجيب و غريبي در هنگامه‌اي نامنتظر چنان هجوم مي‌آورد كه نه زمانش را مي‌دانيم و نه مجالش را. گاهي هم كه تلاش مي‌كنيم تا دوباره يك نكته كوچك جا مانده از درد مشترك را به ياد آوريم، در اين مي‌مانيم كه چه به روز حرف‌هاي ساده آمده است. در حقيقت نقش فرو رفته در ايده‌هاي زندگي‌مان به نوعي دوري جستن از بغضي است كه سكوت را به انديشدن وامي‌دارد.

گاه و بيگاه فرو مي‌شوي
در چاه خاموشي‌ات،
در ژرفاي خشم پر غرورت،
و چون بازمي‌گردي
نمي‌تواني حتي اندكي
از آنچه در آنجا يافته‌اي
با خود بياوري.
« پابلو نرودا شاعر شيليايي »

۲/۲۶/۱۳۸۲

ترانه‌ي همگاني
و من
اين‌جنين مي‌گويم
رستگار و ستوده‌اند آنان
كه توان رهنوردي‌شان است
هم از ميان اندوهناكي روزان
رو سوي سرچشمه
جايي كه همچو وجدان است و
همچون ايمان …
و آنان كه در بال مرغان
جان خود را احساس مي‌كنند
و با دلخواهش آبي‌ها
و اشتياق پاك دوردستاني دور
پرپر زدن مي‌دانند
و آنان كه
در فريادهاي دوردستان مرغان كوچنده
و همهمه‌هاي بال‌هاشان
اندُهگنانه‌ترين آوازهاي جهان را نيوشايند.
و آنان كه شور اعتراف مي‌دانند
و سنگيني اشك را درمي‌يابند
و هم سبكبالي‌هايش را
و آنان كه
از يكي علف به شگفت مي‌آيند
و از باران و آذرخش و تندر
و مي‌توانند در زمزمه‌هاي بادها
فريادهاي پيام‌آوران از دير مرده را
شنوا باشند
و آنان كه مي‌توانند بخوانند و واگردانند
خط پنهانگي‌هاي تابناك زني ناشناس و تنها را
و آنان كه
واگرداني نمي‌دانند و سرگشته مي‌شوند
و آنان كه
سپيده را
همچو شراب الهام
مي‌نوشند
و در غروب‌گاهان
همچو بذرافشانان بازآمده از بذرافشاني
مقدس مي‌شوند و زيبا.

« واهاگن داوتيان شاعر ارمني »

۲/۱۸/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
باورهاي مردم اغلب سرچشمه در ايجاد اطمينان و اعتماد دارد. گيرم كه به ذات و فلسفه اين حس مجهول ولي مخّدر آگاه نباشند. به گمانم باورهاي ديني جزيي كوچك از دنياي پرتلاطم ذهنيت امروزي‌مان را به خود مشغول كرده باشد. بگذريم از گرايش‌هاي عرفاني بدون ريشه كه نوجواني‌هاي معصوم ما را مسموم مي‌كند. ايمان سرود زيبايي است كه مجال ايدولوژيك در اين مسير رهسپار نيست. هر چند خود نگاه مهرباني به داشته‌هاي ديني ندارم اما اين فرصت را در هيچ انديشه‌اي محكوم نمي‌كنم. اما نكته تاريخي و تاريك باورهاي ديني در هر قبيله و دياري نشان از لزوم فردي انگاشتن اين ويژگي دارد. حتي اگر اين باورها نوعي همبستگي قومي را نيز ايجاب كند، از هم گسيختگي اين زنجيره به بهانه‌هاي تحجرگرايانه هميشه و همواره يادآور تلخي‌هاي تمدن‌سوز را در ذهن تاريخي ملت‌ها دفن كرده است. چه بسا باورهاي ملي سودمندي و سلامت اجتماعي بيشتري را در خود داشته باشد اما در محور زندگي اجتماعي هيچ عاملي نمي‌تواند جاري كننده تحميلي اخلاقي گردد. اين قضيه هميشه ضد خود را در خود مي‌پروراند. به خاطر بسپاريم كه اخلاق زمينه ساز اصالت بشري است به آن نگاهي دوباره بيندازيم.

من يقين دارم كه برگ،
كاين چنين خود را رها كرده است، در آغوش باد
فارغ است از ياد مرگ!
« فريدون مشيري »

۲/۱۱/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
از نگاه من و تو مي‌توان برخي امور را در اهميتي ويژه قرار داد و برخي ديگر را در حداقل وجاهت دسته‌بندي كرد. زماني كه مي‌دانيم در هويت اطرافيان با صحبت از دنياي آنان به سادگي و صميميت، شريك مي‌شويم و تو هم‌چنان در نظر نا‌آشنا مانده‌اي، بايد دانست در كجاي كار ايستاده‌ايم! به نظر مي‌رسد حضور در كنار ديگران تنها بخت مسلم و از آثار آشنايي نخواهد بود، بلكه رفع تكليفي است كه بايد به آن تن دهي تا شكلي مجزا از جسميت و آدميت را به رخ كشيده باشي. بسيار ديده‌ايم كه دوستان نكته‌سنج ولي خرده‌گير كه در دوستي‌شان جاي هيچ شبهه‌اي نيست، نقاط ضعف را بهتر از قابليت‌ها و جاذبه‌ها تشخيص مي‌دهند كه گاهي اين نگاه سخت‌گيرانه با شروعي ناچيز به اندوهي بزرگ ختم مي‌شود و تو مي‌ماني كه چه كرده‌ايم با اين رويا! پس از اين هم هرگاه خواسته‌ايم به دلداري و هوشياري عمل كنيم، پايه يك نگراني جديد را بر زمين سفت كرده‌ايم. اين روزها از عشق هم بايد رفع دليل كرد!

من خواهم خنديد
و خواهم گفت
زندگي دور از هر تاريخي
انباشته از من، تو، نور، درخت و ديگران است.
« احمدرضا احمدي »

۲/۰۵/۱۳۸۲

هنر گام زمان
امروز نه آغاز و نه انجام زمان است
اي بس غم و شادي كه در پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني كه رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه سر منزل عشقي
بنگر كه ز خون تو به هر گام نشان است
آبي كه برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود كه پيوسته روان است
باشد كه يكي هم به نشاني بنشيند
بس تير كه در چله اين كهنه كمان است
از روي تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن‌روست كه خونابه‌فشان است
دردا و دريغا كه در اين بازي خونين
بازيچه ايام دل آدميان است
دل بر گذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت كه پامال سواران خزان است
روزي كه بجنبد نفس باد بهاري
بيني كه گل و سبزه كران تا به كران است
اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي‌ست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يارب چه‌قدر فاصله دست و زبان است
خون مي‌چكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من مي‌كنم افشردن جان است
از راه مرو سايه كه آن گوهر مقصود
گنجي‌ست كه اندر قدم راهروان است.

« هوشنگ ابتهاج »

۱/۳۰/۱۳۸۲

30 فروردين
گاهي دلم براي کودکي هايم تنگ مي شود. شمع ها را خاموش مي کنم تا سال ديگر !

۱/۲۹/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
اگر ديگران را عادت داده باشيم كه آن‌گونه كه خود مي‌خواهند مرا و ترا دريابند و بپذيرند، ديگر تغيير يافتن و عبور كردن از چنين موقعيت تثبيت‌شده‌اي اغلب حساسيت برانگيز مي‌شود. به دست آوردن يك پايگاه اجتماعي درخور نزد ديگران يك دغدغه همگاني است. آنچه كه مهم به نظر مي‌رسد ميزان اثرگذاري افكار عمومي بر رفتارهاي شخصي‌مان مي‌باشد. اگر اين نكته كه محدوده تحركات فردي، نبايد از دايره ساخته‌شده توسط ديگران تجاوز نمايد، جزيي از خصلت‌هاي اجتماعي شود به نوعي خود را وابسته بايد و نبايدهاي از پيش تعيين‌شده كرده‌ايم. حال اگر قصد بر اين باشد كه از محيط سفارشي گامي دورتر برداريم، به علت تمايل عادت‌يافته به ماندگاري در وضعيت سابق، كمي دشوار خواهد بود كه تصورات جمعي را به نفع خود بازسازي نماييم. اگر پا پيش بگذاريم و از آن‌سوي مرزها بگذريم همواره دنيايي تازه و روشن در انتظار است، اما اگر پا سست كنيم، با اولين نگاه بازدازنده كه الزاماً نيز دوستانه نخواهد بود، جا خواهيم زد … به همين راحتي.

همه چيزي
از پيش
روشن است و حساب‌شده
و پرده
در لحظه معلوم
فروخواهد افتاد.
« احمد شاملو »

۱/۲۱/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
تفاهمي نگفته و نشنفته در ميان است. بي‌قراري نصيب دلي شده‌است كه هواي پريدن نداشت. از ذهن آشفته، حيراني بود كه هجوم مي‌آورد. پاره‌كاغذ‌هاي نوشته‌شده و سطرهاي خط‌خطي‌شده سوار بر باد مي‌رفتند تا پيغامي را برسانند. شگفتي‌اي كه ترجيح مي‌داد مكتوم بماند، سر باز كرد و فرياد كشيد. به حرف آمد و در آخر در سكوتي لذت‌بخش به تداوم انديشيد. جمله‌ها تلاش مي‌كنند بي‌معنا باشند اما نگاه‌ها دشواري وظيفه گويا بودن را با جان و دل پذيرفته‌اند. گريزي نيست. با تو مي‌مانيم اي آواز عاشقانه باريدن.

آن كه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت
درِ اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
« هوشنگ ابتهاج »

۱/۱۷/۱۳۸۲

لحظه ديدار
لحظه ديدار نزديك است
باز من ديوانه‌ام، مستم
باز مي‌لرزد،؟ دلم، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم

هاي! نخراشي به غفلت گونه‌ام، تيغ!
هاي، نپريشي صفاي زلفكم را، دست!
و آبرويم را نريزي، دل!
- اي نخورده مست -
لحظه ديدار نزديك است.

« مهدي اخوان‌ثالث »

۱/۱۴/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
وقتي پي مي‌بري به سادگي بايد وفاداري و پايبندي خود به ديگران را با پاسخي سرد و ناگوار پذيرا باشي، چه جاي اعتماد مي‌ماند؟ فرو ريختن، شكستن و در آخر دليري كردن تنها يك تجربه روشن است كه تلخكامي‌ها را سبك‌تر مي‌كند. گاهي از خود مي‌پرسم چگونه مي‌توان در اين روزهاي سرآسيمگي و ترديد به ايمان رسيد؟ چگونه مي‌توان از تنهايي و نابودي روابط انساني حرف زد و به راحتي بر تمامي خاطرات مشترك خط انهدام كشيد؟ چه جاي استناد به كتيبه‌هايي است كه شب و روز از روي آنها براي خود و ديگران حديث مكرر عشق مي‌خوانيم و گريبان چاك مي‌دهيم؟ تا به كي از فرو رفتگي خود در توهم دانايي دم خواهيم زند در حالي كه يك لحظه حاضر نيستيم در موقعيت مقابل قرار بگيريم. چشم‌هايي كه ديگر نمي‌بينند با چشم‌هايي كه ديگر نمي‌خواهند ببينند تفاوت تنها در فاصله‌اي است كه ما با جهان خود ايجاد كرده‌ايم.

مرا به ايمان ايمان نيست
اگر اندوهگينت مي‌كند بگو اندوهگينم
حقيقت را بگو، نه لابه كن نه ستايش
تنها به تو ايمان دارم اي وفاداري به قرن و به انسان.
« ايليا ارنبورگ نويسنده روسي »

۱/۱۱/۱۳۸۲

عاشقانه
سنگ بر سنگ برجاي بايد نهاد
و پلی از نور مهتاب
تا فاصله ها در دو لحظه تاريک
- به اشاره اي -
از ميان برداشته شوند.


به خاطر تو و به خاطر دهم فروردين.

۱/۰۷/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
گاهي اشاره‌اي، سخني و يا نگاهي آدمي را چنان به التهاب وامي‌دارد كه گويي تمام حميت پيش از اين براي دوري و انكار وجود اين لحظه، هيچ بوده است. يافتن روزنه‌اي براي راهيابي به دنياي آدميان گاهي چنان دشوار مي‌شود كه تداوم همراهي نكردن بيشتر به سوء‌تفاهم تعبير مي‌شود. تعبيري آزارنده كه در همان لحظه بايد متوقف شود. قطعاً هيچ دليلي براي ادامه وجود ندارد وقتي خودخواهي و شيفتگي، تنهايي آدمي را تزيين مي‌كنند. براي اين تنهايي شرح دقيقي به دست نمي‌آيد. گاهي فرصت چنان كوتاه است كه براي از دست ندادنش، سكوت هم چاره نخواهد بود. براي يافتن او نياز به معرفي نيست و اين دليل صادقي بر دلدادگي است كه من مي‌مانم تا تو مرا دريابي. گاهي لازم است، پيش از آنكه به پيشگويي درباره پايان دوستي اقدام كنيم، به آن پايان دهيم.

سر كوه بلند آهوي خسته
شكسته دست و پا غمگين نشسته
شكست دست و پا درد است اما
نه چون درد دلش كز غم شكسته
« مهدي اخوان‌ثالث »

۱/۰۱/۱۳۸۲

بهار آمد ...
اول فروردين 1382 …

مرا مي‌بيني و هر دَم زيادت مي‌كني دردم
تو را مي‌بينم و ميلم زيادت مي‌شود هر دَم
ز سامانم نمي‌پرسي نمي‌دانم چه سر داري؟
به درمانم نمي‌كوشي نمي‌داني مگر دردم؟
نه راه است اين كه بگذاري مرا بر خاك و بگريزي
گذاري آر و بازم پُرس تا خاك رهت گردم
ندارم دستت از دامن مگر در خاك و آن دَم هم
چو بر خاكم گذار آري بگيرد دامنت گَردم
تو خوش مي‌باش با حافظ برو گو خصم جان مي‌ده
چو گرمي از تو مي‌بينم چه باك از خصم دَم‌سردم.

۱۲/۲۹/۱۳۸۱

عيدانه
بهار مي‌آيد. آفتاب مي‌آيد. نسيم مي‌آيد. باران مي‌آيد. نور مي‌آيد. مهر مي‌آيد. مهرباني مي‌آيد. شور مي‌آيد. شعر مي‌آيد. رنگ مي‌آيد. سبز مي‌آيد. سبزه مي‌آيد. آب مي‌آيد. آبي مي‌آيد. سپيده مي‌آيد. سپيدي مي‌آيد. مه مي‌آيد. ماه مي‌آيد. نوش مي‌آيد. نشاط مي‌آيد. رها مي‌آيد. رهايي مي‌آيد. لطف مي‌آيد. گل مي‌آيد. شكوفان مي‌آيد. آواز مي‌آيد. سكوت مي‌آيد. آرزو مي‌آيد. شوق مي‌آيد. موج مي‌آيد. دريا مي‌آيد. افسون مي‌آيد. افسانه مي‌آيد. عقل مي‌آيد. عشق مي‌آيد. او مي‌آيد. نوروز مي‌آيد.

آب زنيد راه را …

۱۲/۲۲/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
در دنياي امروزي، زندگي اجتماعي ويژگي‌هاي منحصربه‌فردي به خود گرفته‌است. اين ويژگي‌ها و تعاريف اگر در مسير توسعه و تحكيم روابط فردي و اجتماعي نگنجد، تنها شاهد كج‌فهمي‌هايي خواهيم بود كه اغلب معلول ذهن اقليتي است كه از مقوله امروزي بودن تعريفي راديكال را مي‌پذيرد. امروزي بودن بسته به ساخت فرهنگي هر جامعه، نمودهاي خود را مي‌طلبد. اگر تلقي ما از زندگي در دنياي امروز منجر به نوعي خودخواهي و سردرگمي در اصول انساني شود و اگر درك از بهتر زيستن را تبديل به تنها زيستن كند، وارد يك ورطه شده‌ايم. ورطه‌اي كه براي غلبه بر ترديدهاي‌مان بايد به دنبال جايگزين‌هاي افراطي باشيم. اين اقبال ما است كه يافته‌هاي اجتماعي را در اين دوران به دست آورده‌ايم. زمانه‌اي كه عصر نوانديشي است و جامه نوزايي را مي‌خواهد بر تن كند. پذيرش دنياي مدرن يك اتفاق است و يافتن رفتاري متناسب با آن يك هنر. اگر قرار بر اين مي‌بود كه نتوانيم توانايي‌هاي‌مان را سوار بر دنياي امروز كنيم و اقتضاي فردا را به خواسته‌هاي پشت در مانده‌ ديروزمان واگذار كنيم، قطعاً امروز را از دست داده‌ايم. فاصله بين وداع با سلامت نفس و پذيرفتن مسوؤليت تنها يك مرز مي‌شناسد و آن هم شريف ماندن است!

من شكل آه را هم
از ياد برده‌ام.
« شمس لنگرودي »

۱۲/۱۶/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
بر روي سنگفرش خيسي كه من قدم زده‌ام تو هم قدم زده‌اي! اين نه دلالت بر قدمت دارد و نه بر تجربه اشاره مي‌كند. شايد تكرار خاطره‌اي باشد كه براي همه ما روزي آشنا خواهد بود. گاهي اين پرسش در ميان است كه معرفت‌مان از ديگران تا چه حدي واقعي است؟ روياگونه‌گي ذهنيت ما از همديگر لحظات شيريني را مي‌آفريند. در اضطراب كه قرار بگيريم با تصميمي قهرآميز تمام اين رويا را با دست‌هاي بهانه‌جويي پاك مي‌كنيم. در واقع اين پاسخي است به ناتواني‌مان در سخن گفتن، در ميان نهادن مقصود و سرآخر چاره‌جويي! بر اين باورم كه تمام واكنش‌هاي انساني مي‌تواند در شناخت بيشتر درون‌مان ياري‌گر باشد. عصبيت‌ها، تندخويي‌ها و پرخاش‌ها همگي جز طبيعي نهاد آدمي است. آناني كه نتواند از آنها به صحت استفاده نمايد، ناطبيعي‌اند. اما در روابط انساني استفاده از اين وجوه احساسي در واقع نشان از بن‌بست رسيدن هرگونه تلاش براي تفهيم خواسته‌هاي‌مان دارد. غافل شدن از محركي كه ما را در فضايي قرار مي‌دهد كه چنين واكنش‌هاي خصمانه‌اي بروز دهيم، نيز خود جاي اشكال دارد. عمده مسوؤليت را بر پاي آناني بايد نوشت كه با گفته‌ها و رفتارهاي خرده‌گيرانه، خود و ديگران را در موقعيتي قرار مي‌دهند كه بخت بازگشت را كور مي‌كند. از فرصت به‌دست آمده بايد استفاده كرد. براي بهانه‌جويي‌هاي عاطفي فرصت زياد است فعلاً مهرباني‌ها را بياموزيم. گاهي همه اين رفتارها نوعي برتري‌جويي است. شناخت بهتر از افراد يعني كنار رفتن لايه‌هاي شخصيتي بيشتر. در اين حالت ضعف‌ها و نقاط بحران آدمها در دسترس مي‌شود. هرگاه حتي از سر شوخ‌طبعي هم به آنها نزديك شويم، خطر كرده‌ايم. بسياري هستند كه به دوستي‌شان بايد احترام نهاد… و آخر اين‌كه بر سنگفرش خيسي قدم خواهم‌زد كه تو از سوي ديگرش آمده باشي!

هيچكسي خواب كودكي‌هايم را
هرگز نخواهد آشفت.
« واهاگن داوتيان شاعر ارمني »

۱۲/۰۸/۱۳۸۱

كودكانه
روزايي تو زندگي پيدا ميشه كه هيچ وقت نميشه بهش دل بست، بايد پاش وايستاد. نميشه از كنارش راحت بگذري و ردش كني. نميشه بهش بخندي، يعني نمي‌توني كه بخندي. نميشه بشيني و هي زار بزني. نه مي‌توني بري، نه مي‌توني بموني، فقط و فقط مي‌توني نگاش كني و يا دست كم ميشه براش دستي به علامت بي‌وفايي تكون داد. قديما حكايتا حكايت دل بود و شايدم نبود و فكر مي‌كردن كه بود. يا غصه بود يا قصه. همشون روياهاي دوست‌داشتني لحظات دست‌نيافته زندگي خودشون به حساب مي‌اومد. ديروز و امروزشون فرقي نداشت، مصيبتي بود عالم. غروباش، سنگين تو دل آدماش خونه مي‌كرد و شبا آتيش خشك اجاقاي گليشون، غماشونو تو سينه خاكستر مي‌كرد و بعدشم ميشد جزيي از وجودشون. اشك و بارون براشون يكي بود. اشك مال آسمون دلشون بود، بارون مال آسمون خداشون. وقتي مي‌خنديدن از كنج لباشون گلاي سفيد بيرون نمي‌ريخت، وقتي هم گريه مي‌كردن اشكشون مرواريد نميشد. همش دروغ بود… يكي هم نيست بگه: آخه قصه رو اينجوري كه نمي‌گن! نه، اصلاً يه شاه بود يه شاهزاده، يه ماه بود يه ماهزاده. از بخت مردم اون دوره زمونه همين بس كه يكي بود و يكي نبودشون شده بود نون توي سفره‌شون، يه وقتي بود يه وقتي نبود. آه و ناله جغدشون شده‌بود آواز بلبل. حقيقتش سرنوشت رو پيشونيشون آيه نحس نوشته بود. دار و ديار شده‌بود گردوغبار. باغ نارنج طلسم شده، زرد پاييز به تنش مونده‌بود. راستش ننه آرزو كه مي‌گفتن جاش تو بهشت خالي مونده، گفته بود هفت هفت روز بعد از پايان درازترين شب سال بچه‌ايي توي اين مُلك به دنيا ميآد كه ميتونه طلسم سياه باغ نارنج زرد پاييز به تنو از بين ببره. اما اين كار يه مشكل كوچيك داشت. بچه، مرده به دنيا اومده بود!

۱۲/۰۵/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
موقعيت‌هاي دشوار زندگي آدميان را وادار مي‌سازد از بسياري تمايلات، خواسته‌ها و عقايد خود به نام مصلحت چشم‌پوشي كنند. گاهي تا آنجا هم پيش مي‌روند كه به اين حقيقت مي‌رسند كه ديگر از خود پُر نيستند و شكلي شده‌اند از بايد و نبايدهاي اجتماعي، فشارها و بحران‌هاي پيرامون خود. زمانه ياد مي‌دهد آرام باشيم. اما اندوخته ذهني ما از اجتماع رنگي از تهاجم دارد. رويه ناصوابي كه به تحكيم هيچ رابطه‌اي نمي‌انجامد. با حرف‌هاي‌مان باعث رنجش ديگران مي‌شويم تا به اين نكته اشاره داشته باشيم كه ما از آنها بهتريم! و وظيفه اثبات بهتر بودن هم در اختيار ماست! در ابراز عقايد خطر اصلي، سخن گفتن از روي شيفتگي است و در مقابل آن رفتارهاي توأم با امتناع از پذيرش قرار دارد. به همين علت، دليلي نمي‌بينم كه از دلتنگي خود درباره آنچه در آستانه‌اش ايستاده‌ايم چشم‌پوشي كنم. معناي زندگي را با انگيزه‌هاي ساده‌تري تعريف كنيم.

در ميان علف‌هايي كه
علت و معلول را پوشانده
كسي بايد دراز بكشد
با ساقه گندم ميان دندان
و به ابرها نگاه كند.
« ويسواوا شيمبورسكا شاعر لهستاني »

۱۱/۲۵/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
مرثيه‌اي بر او !
براي تمام شدن بايد تلخ بود. بايد به آنچه در ميان نهاده‌ايم وفادار نماند. بايد روزه پرهيز گرفت از سخن گفتن. بايد تحمل كرد. بايد تاوان داد دل‌سوختگي‌مان را. بايد رفت. بايد از پس هوشياري عاشقانه، روح را پرواز داد. بايد در مسير نسيم آكنده از بوي او، راه را بست. بايد در حضور آرام او ماه را شاهد گرفت. بايد به ديدار او رفت. بايد در هواي سنگين گريه تصوير سبز او را در قابي از جنس آرزو يادگار برد به خانه دوست. براي تمام شدن بايد تلخ نبود! … بيست‌و‌پنجم‌ ماه‌بهمن.

تصوير اين شكستگي اما سنگين است
تصوير اين شكستگي اي مهربان
اي مهربان‌ترين
تعادل رواني آيينه را به هم خواهد ريخت.
« فروغ فرخ‌زاد »

۱۱/۲۳/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
پا سست مي‌كنيم. هجوم سايه‌ها در روزهاي ترديد يادآور هيچ واقعه‌ايي نبود. بين اين سايه‌ها نگاهي نيست كه از حادثه‌اي خبر دهد. گاهي در اصرار به بي‌اعتنايي، اهميت‌ها رنگ مي‌بازند و ناگزير بدل به يك موضوع عادي و عاري از تازگي مي‌شوند. سخت نيست اگر گاهي از اين قاعده بي‌حوصلگي، دستي گشاينده به ندايي منتظر پاسخ دهد. در روزهايي كه براي اثبات بدي بودن، از يكديگر سبقت مي‌گيريم دانستن اينكه خورشيد مي‌درخشد مانند تمسخر حضور اميد در برابر سياه‌دلي‌هاي‌مان است. شايد يك لحظه مبهم در كنار يك ديدار اتفاقي در يك روز از ياد رفته تمام وحشت‌مان را از خالي بودن حرف‌ها جبران كند… اميدوارم.

اين دل آشوب
بيماري نيست
پاسخ است.
« يانيس ريتسوس شاعر يوناني »

۱۱/۱۸/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
چگونه برايت بنويسم؟ با كدام كلام راه را پر از شكوفه‌هاي بهاري كنم؟ از كدام آرزو برايت بگويم؟ از كدام سياهكاري كه دل‌ها را آلوده مي‌كند برايت مثال بياورم؟ از نازك‌دلي روزهاي تحمل چه بگويم؟ از چشم‌هايي كه ديگر در اين سرد زمستان به يادشان نمي‌آورم. از نام‌هايي كه در طنين خالي ذهنم ديگر تكرار نمي‌شوند. از ستوه ساكت ماندن. از قدم‌هايي كه از تنهايي به تنهايي طي شد. از نظاره كردن بر ديواره‌هاي سنگي اطمينان ... با تو هستم!

هان اين اندوه من است
كه خيابان‌هاي يخ را مي‌شكافد
تا تقاطع خطوط خورشيد و ماه را
در كوه‌هاي تو بيابد.
« غاده السمان شاعر سوري »

۱۱/۱۱/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
وقتي از دور به چشم‌اندازي از زندگي خود، چه در كنار ديگران و چه در خلوت، به قضاوت بنشينيم، گاهي از خود مي‌پرسيم، چه مقدار توانسته‌ايم در حفظ طراوت روابط‌مان با ديگران موفق باشيم؟ بي‌اعتنايي نسبت به حيرت ديگران از قول و عمل ما به مراتب دشوارتر از گفتن كلامي است كه به يكباره تمامي حافظه مشترك را منهدم مي‌كند. اگرچه بازگشت شايد بتواند حركتي متمدنانه باشد و بپذيريم كه با رعايت اصولي، دوباره روابط را بازسازي كنيم، اما در مقام حجت و دليل به ظاهر از تطبيق دقيق شكاف حاضر مطلقاً ناتوانيم. در اين باره اغلب به يك نوع سازگاري اعتباري پايبند مي‌شويم. در نهايت بايد يا دلي سخاوتمند داشت و پذيرفت يا ترجيح داد و از اين شرايط شكننده صرف نظر كرد.


من در صدف تنها
با دانه‌اي باران
پيوسته مي‌آميختم پندار مرواريد بودن را
غافل كه خاموشانه مي‌خشكد
در پشت ديوار دلم دريا.
« سياوش كسرايي »

۱۱/۰۳/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
نهايت هر درد به عادت ختم مي‌شود. درد، علت و خاستگاه هر فرد را بازآفريني مي‌كند. اين بازآفريني، موقعيت واقعي اوست. پيرامون ما از بي‌قاعدگي مفرط انباشته است. عادت به رنج، اساس ساختار غيرواقعي زندگي اجتماعي مي‌شود. درحالي كه در دل اين توده نا‌منسجم، هر شخص جايگاهي براي بي‌پناهي خود مي‌جويد. گاهي اين بي‌پناهي در تكرار خود جمع مي‌شود و عادت‌پذير مي‌گردد. اما اغلب طرد مي‌شود و ناامني، بستر زندگي فردي و اجتماعي را از آن خود مي‌كند. ناامني، رفتارهاي معمول را دگرگون مي‌كند، آشفتگي مي‌آورد و ثبات شخصيت را از بين مي‌برد. ناگزير با جمعيتي روبرو هستيم كه به‌طرز ترحم‌برانگيزي تنوع مزاج دارند. بازي را از آخر شروع مي‌كنند. نگراني‌هاي لوكس دارند! حرف‌هاي حرفه‌ايي بلدند! و از بالا به آدم‌ها نگاه مي‌كنند… حيف!

هر سال اميد داشتم كه تمشك‌ها بمانند
با آن كه مي‌دانستم كه نمي‌مانند.
« شيمس هيني شاعر ايرلندي »

۱۰/۲۶/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
اراده‌اي در ميان نيست كه به اين بينديشيم كه اكنون مي‌خواهيم يا نمي‌خواهيم از تمايل دروني‌مان نسبت به ديگران صحبت كنيم. شايد ديدگاهي مبني بر اينكه حسي مشترك وجود دارد، ما را وادار مي‌سازد كه از بند ترديد رها شويم و به سادگي حرفي را در ميان بگذاريم. گاهي دوستان قضيه را به اين شكل نمي‌بينند اما تحليل ما از رفتارها، ما را مجاب مي‌كند كه مي‌توان پاسخي شنيد. حسي عاطفي كه نسبت به يكديگر هميشه در ما نهفته است در يك لحظه باعث مي‌شود نسبت به اين روابط آگاهي پيدا كنيم و آنرا به زبان بياوريم. جاي خطا هميشه وجود دارد. يا نمي‌پذيريم يا پذيرفته نمي‌شويم. آنچه بعد از اين اتفاق مي‌افتد نبايد شكل آزردگي به خود بگيرد. اگر صبر و تدبيري وجود دارد راه را پيدا خواهيم كرد. راهي كه به سوي اميد باز خواهد شد. براي آن روز خود را آماده كنيم!

دلم مي‌خواهد كسي براي دل من سه‌تار بزند
و دلم سه‌تار بزند
چه قدر دلم مي‌خواهد كه
دلم بزند.
« بيژن نجدي »

۱۰/۲۰/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
اتفاق افتاد. به هر شكل آنچه منتظر آنيم اتفاق مي‌افتد. خود را به هجوم بادهاي تندخو سپردن چندان سخت نيست اما بايد پذيرفت كه تشويش و نگراني ياران فرداي هم خواهند شد. گرچه با هر بار دلهره رويارويي با خوب و بد موقعيتي تازه، به هيجان مي‌آييم اما براي هر زندگي تازه، راهي تازه بايد پيمود. انتظار اينكه همگان رفتاري به‌سان پيش از اين داشته باشند كمي توقع نامعقول است. بايد خود را ملزم به رفتاري منطبق بر آن كنيم. به ناچار زندگي بر پاشنه حسابگري خواهد چرخيد. ايرادي هم نيست. اين جزيي از لذت زندگي است. اما حفظ موقعيت قديم به لجاجت بيشتر شباهت پيدا مي‌كند تا دلجويي. هر اشاره به اين ماندگاري خود تلاشي است براي اثبات نگراني و دلخوري. ما ناگزير به تغيير هستيم اين شكل انساني هستي ما خواهد بود.

اين است قانون گرم انسان‌ها
از رَز باده مي‌سازند
از ذغال آتش
از بوسه‌ها انسان.
« پل الوار شاعر فرانسوي »

۱۰/۱۳/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
قدم برمي‌داريم اما پيش نمي‌رويم. چه‌قدر از معناي زندگي دور افتاده‌ايم. تجسم اينكه آنچه پيش آمده دروغي بوده است كه همه براي هم با وقار تعريف مي‌كنند، وحشتناك است. اميدي به دلخوشي‌هاي اندك آدميان نيست. قاعده بازي تغيير كرده است، ديگر من و تو راوي اين زمانه نيستيم. از بس مخفيانه زندگي كرده‌ايم، ترس را هم براي تحمل كردن تزيين مي‌كنيم. اين روزها قصه‌ايي كه مي‌سازيم خواننده ندارد. آشتي‌كنان ابليس و خدايان است. به اميد مبهم شمع‌ها را روشن مي‌كنيم… فقط همين.

نه خفته‌ايم نه بيدار
فقط هستيم
فقط
مي‌مانيم.
« اكتايو پاز شاعر مكزيكي »