۷/۳۰/۱۳۸۱

دلتنگي‌ها
وقتی سر حوصله باشی و بخواهی تلنگری از روی شيطنت به شيشه احساست بزنی. ناگهان سرد مي‌شوی. خودداری مي‌كني. مي‌مانی که اين دوگانگی چرا تا به حال ويرانت نكرده‌است. بارها از کنار همديگر میگذريم. برای هم دست تكان مي‌دهيم. کلاه به رسم احترام از سر برمي‌داريم. اما باز همديگر را نمي‌شناسيم. بارها با هم بوده‌ايم. سفر كرده‌ايم. بر يک سفره آب داغ در كفش‌ها خالی کرديم! خنديده‌ايم به تمام عالم. گستاخی کرديم. اما باز از شنيدن هيچ حرفی به هيجان نمي‌آييم. از اتفاق افتادن پرهيز مي‌كنيم. گله مي‌كنيم. گاهی از علاقه‌مندي‌ها حرف مي‌زنيم. از شروشور همديگر پرده برمي‌داريم. رازی را در ميان مي‌گذاريم و بعد رازی ديگر را فاش مي‌كنيم. ناگهان سكوت مي‌كنيم. اين روزها وقتی هوای عشق به سر مي‌زند، دلتنگ مي‌شويم. وقتی به حرف‌های کسی گوش مي‌دهيم تا دردهای دلش را که پر است از غم و عشق و شادی و مهر برایمان بازگو کند. جواب‌هايی مي‌دهيم که هيچ وقت خودمان به آنها عمل نمي‌كنيم يا نكرده‌ايم. خوشحال هم مي‌شويم که طرف دست‌مان را نخوانده‌است. سكوت مي‌كنيم و بعد از خود مي‌پرسيم چرا اين دنيا اين قدر کوچک شده‌است. دلم مي‌خواهد در اين روز بارانی کمی قدم بزنم. کسی مي‌آيد!

بر فراز دشت بارانی است. باران عجيبی!
« نيما يوشيج »

هیچ نظری موجود نیست: