۲/۰۵/۱۳۸۲

هنر گام زمان
امروز نه آغاز و نه انجام زمان است
اي بس غم و شادي كه در پس پرده نهان است
گر مرد رهي غم مخور از دوري و ديري
داني كه رسيدن هنر گام زمان است
تو رهرو ديرينه سر منزل عشقي
بنگر كه ز خون تو به هر گام نشان است
آبي كه برآسود زمينش بخورد زود
دريا شود آن رود كه پيوسته روان است
باشد كه يكي هم به نشاني بنشيند
بس تير كه در چله اين كهنه كمان است
از روي تو دل كندنم آموخت زمانه
اين ديده از آن‌روست كه خونابه‌فشان است
دردا و دريغا كه در اين بازي خونين
بازيچه ايام دل آدميان است
دل بر گذر قافله لاله و گل داشت
اين دشت كه پامال سواران خزان است
روزي كه بجنبد نفس باد بهاري
بيني كه گل و سبزه كران تا به كران است
اي كوه تو فرياد من امروز شنيدي
دردي‌ست درين سينه كه همزاد جهان است
از داد و وداد آن همه گفتند و نكردند
يارب چه‌قدر فاصله دست و زبان است
خون مي‌چكد از ديده در اين كنج صبوري
اين صبر كه من مي‌كنم افشردن جان است
از راه مرو سايه كه آن گوهر مقصود
گنجي‌ست كه اندر قدم راهروان است.

« هوشنگ ابتهاج »

۱/۳۰/۱۳۸۲

30 فروردين
گاهي دلم براي کودکي هايم تنگ مي شود. شمع ها را خاموش مي کنم تا سال ديگر !

۱/۲۹/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
اگر ديگران را عادت داده باشيم كه آن‌گونه كه خود مي‌خواهند مرا و ترا دريابند و بپذيرند، ديگر تغيير يافتن و عبور كردن از چنين موقعيت تثبيت‌شده‌اي اغلب حساسيت برانگيز مي‌شود. به دست آوردن يك پايگاه اجتماعي درخور نزد ديگران يك دغدغه همگاني است. آنچه كه مهم به نظر مي‌رسد ميزان اثرگذاري افكار عمومي بر رفتارهاي شخصي‌مان مي‌باشد. اگر اين نكته كه محدوده تحركات فردي، نبايد از دايره ساخته‌شده توسط ديگران تجاوز نمايد، جزيي از خصلت‌هاي اجتماعي شود به نوعي خود را وابسته بايد و نبايدهاي از پيش تعيين‌شده كرده‌ايم. حال اگر قصد بر اين باشد كه از محيط سفارشي گامي دورتر برداريم، به علت تمايل عادت‌يافته به ماندگاري در وضعيت سابق، كمي دشوار خواهد بود كه تصورات جمعي را به نفع خود بازسازي نماييم. اگر پا پيش بگذاريم و از آن‌سوي مرزها بگذريم همواره دنيايي تازه و روشن در انتظار است، اما اگر پا سست كنيم، با اولين نگاه بازدازنده كه الزاماً نيز دوستانه نخواهد بود، جا خواهيم زد … به همين راحتي.

همه چيزي
از پيش
روشن است و حساب‌شده
و پرده
در لحظه معلوم
فروخواهد افتاد.
« احمد شاملو »

۱/۲۱/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
تفاهمي نگفته و نشنفته در ميان است. بي‌قراري نصيب دلي شده‌است كه هواي پريدن نداشت. از ذهن آشفته، حيراني بود كه هجوم مي‌آورد. پاره‌كاغذ‌هاي نوشته‌شده و سطرهاي خط‌خطي‌شده سوار بر باد مي‌رفتند تا پيغامي را برسانند. شگفتي‌اي كه ترجيح مي‌داد مكتوم بماند، سر باز كرد و فرياد كشيد. به حرف آمد و در آخر در سكوتي لذت‌بخش به تداوم انديشيد. جمله‌ها تلاش مي‌كنند بي‌معنا باشند اما نگاه‌ها دشواري وظيفه گويا بودن را با جان و دل پذيرفته‌اند. گريزي نيست. با تو مي‌مانيم اي آواز عاشقانه باريدن.

آن كه مست آمد و دستي به دل ما زد و رفت
درِ اين خانه ندانم به چه سودا زد و رفت
« هوشنگ ابتهاج »

۱/۱۷/۱۳۸۲

لحظه ديدار
لحظه ديدار نزديك است
باز من ديوانه‌ام، مستم
باز مي‌لرزد،؟ دلم، دستم
باز گويي در جهان ديگري هستم

هاي! نخراشي به غفلت گونه‌ام، تيغ!
هاي، نپريشي صفاي زلفكم را، دست!
و آبرويم را نريزي، دل!
- اي نخورده مست -
لحظه ديدار نزديك است.

« مهدي اخوان‌ثالث »

۱/۱۴/۱۳۸۲

دلتنگي‌ها
وقتي پي مي‌بري به سادگي بايد وفاداري و پايبندي خود به ديگران را با پاسخي سرد و ناگوار پذيرا باشي، چه جاي اعتماد مي‌ماند؟ فرو ريختن، شكستن و در آخر دليري كردن تنها يك تجربه روشن است كه تلخكامي‌ها را سبك‌تر مي‌كند. گاهي از خود مي‌پرسم چگونه مي‌توان در اين روزهاي سرآسيمگي و ترديد به ايمان رسيد؟ چگونه مي‌توان از تنهايي و نابودي روابط انساني حرف زد و به راحتي بر تمامي خاطرات مشترك خط انهدام كشيد؟ چه جاي استناد به كتيبه‌هايي است كه شب و روز از روي آنها براي خود و ديگران حديث مكرر عشق مي‌خوانيم و گريبان چاك مي‌دهيم؟ تا به كي از فرو رفتگي خود در توهم دانايي دم خواهيم زند در حالي كه يك لحظه حاضر نيستيم در موقعيت مقابل قرار بگيريم. چشم‌هايي كه ديگر نمي‌بينند با چشم‌هايي كه ديگر نمي‌خواهند ببينند تفاوت تنها در فاصله‌اي است كه ما با جهان خود ايجاد كرده‌ايم.

مرا به ايمان ايمان نيست
اگر اندوهگينت مي‌كند بگو اندوهگينم
حقيقت را بگو، نه لابه كن نه ستايش
تنها به تو ايمان دارم اي وفاداري به قرن و به انسان.
« ايليا ارنبورگ نويسنده روسي »