۷/۰۹/۱۳۸۳

نقش
اگرچه در زندگي امروزه، بنيان بر اصل منافع فردي گره خورده است اما الزاماً براي دستيابي به اين هدف نياز به ياري گرفتن از بسياري از ترفندهاي خارج از خصلت‌هاي انساني است. چارچوب اين ترفندها چندان مشخص نيست و نياز به آموزه‌هايي دارد كه به صورت آكادميك نمي‌توان از آنها بهره‌مند شد. اين يافته‌ها عموميت ندارند و در حوزه‌هاي خاصي مي‌توان اشكال متنوع آن‌را تجربه كرد. البته ناگفته نيست كه استعدادهاي فردي عميقاً ضريب نفوذ اين ترفندها را بالا مي‌برند. در حاشيه اين زاويه ديد، افرادي هم بايد نقش دوم را بپذيرند. كساني كه اين ترفندها؛ هم‌چون رخدادهاي آزمايشي بر روي آنان امتحان مي‌شود. هرچند پذيرفتن اين نقش‌ها از سوي طرفين اجباري نيست اما چندان انتخابي هم نخواهد بود. هركه با استعدادتر باشد، موفق‌تر خواهد بود، حتي در ايفاي نقش دوم.
بخوانيم اين ترانه مشترك را
كه باغ‌ها افزونند و
ما
كمبوديم.
«احمدرضا احمدي»

۷/۰۳/۱۳۸۳

...
عادت تنها دشمني است كه ما اين‌قدر دوستش داريم. حتي آدم به مردن مكرر هم عادت مي‌كند و ديگر نمي‌تواند بفهمد كٍي مرده و كٍي زنده شده.وقتي از خطر، مرگ و بيماري دور مي شويم در حقيقت مرده‌ايم و بار ديگر چون چيزي داشته‌ايم كه برايش زنده بمانيم به زندگي برگشتيم. چيزي كه بيمار را خوب مي كند داروي مناسب نيست، تلقين مناسب است
.«از كتاب پَستي نوشته محمدرضا كاتب»

۷/۰۲/۱۳۸۳

شب تيره
آهنگ قديمي روسي با صداي فرهاد
شبي تاريك
در دشت تنها صفير گلوله
در جاده تنها نفير باد
در دور دست نور ستاره‌ها
به خاموشي مي‌گرايد
شبي تاريك
مي‌دانم بيداري و در بستر جوانيت پنهاني اشك‌هايت را پاك مي‌كني
چقدر عمق چشمان شيرينت را دوست دارم
چقدر دوست دارم
و مي‌خواهم چشمانت را
شب تيره
ما را از هم جدا مي‌كند
و ميان ما دشتي تاريك و هولناك دامن گسترده
ترا باور مي‌كنم
و همين باوردر باراني از گلوله‌ها جانم را نجان بخشيده
در اين نبرد مرگبار خوشحال و آرامم
چون مي‌دانم هرچه كه مرا پيش آيد
تو با عشق استقبالم خواهي كرد
از مرگ نمي‌هراسم
بارها، بس بسيار با او روبرو شدم
و اكنون نيز گويي برابرم مي‌رقصد و مي‌رقصد
تو به انتظارم هستي
همسرم و در بستر جوانيت بيدار
و براي همين مي‌دانم كه هيچ اتفاقي برايم نخواهد افتاد.

۶/۲۰/۱۳۸۳

اينجا آغاز جهان است
حقيقت
روايتي كه مي‌گويد حقيقت هم‌چون آينه‌اي بزرگ است كه از آسمان بر زمين افتاده؛ و هر‌كسي تكه‌اي از آن را برداشته و مي‌پندارد همه حقيقت آني است كه در اختيار دارد، شايد قديمي و فرسوده باشد. سه نكته در اين روايت مرا به خود مشغول مي‌كند. اول آن‌كه چرا حقيقت بزرگ تنها از آسمان بر زمين مي‌افتد؟ دوم آن‌كه چرا آدمي حقيقت را تنها روي زمين مي‌يابد و از آن خود مي‌داند؟ سوم آن‌كه معناي اين روايت نسبي‌گرايانه چگونه تكميل مي‌شود؟

تا دل شب از اميد‌انگيز يك اختر تهي گردد
ابر مي‌گريد
باد مي‌گردد.
«احمد شاملو»