۱۱/۱۷/۱۳۸۲

دانايي
هيچ آغازي بهتر براي زندگي انسان متصور نمي‌توان شد مگر همان گريستني كه آغاز دانايي بشر بر تلخي دانستگي خود است. رنج انسان همراه با تولد او بر دامانش مي‌نشيند و او مي‌يابد كه فرجام اين داستان آن نخواهد بود كه به او وعده داده‌اند. انسان فريفته به راز گندم، از بهشت خيال خود رانده مي‌شود و پاي بر تارك دنياي پليد مي‌نهد تا آزموني بر تاريخ بشر چون كتابي حماسي آغاز ‌شود. او سوگند مي‌خورد به آنچه كه درمي‌يابد، پايبند نباشد و از ياد نمي‌برد كه هيچ تلخي برتر از تلخي آگاهي نيست. او دانسته است كه بر هيچ قولي اعتنا نكند و بر كاغذهاي پيش‌گويي، دل نبندد.او تنها در اين تيره و تار دنيا به دانايي خويش آراسته است. افسون زده به سوز و حال خود مي‌نگرد و مي‌يابد كه ساده نيست كه گواهي دهد بر دانايي بشر. به پاي ايمان و اعتمادش به خدايان فرياد ترديد مي‌كشد تا بداند دانايي، تنها مسير زندگي اوست و اين را تا پاي جان پاس بدارد.

بياريد يكسر به كاخ بلند
بدان تا كه باشد بخوي پسند
چو آگاهي آمد به هر مهتري
به هر نامداري و سروري
«شاهنامه فردوسي»

هیچ نظری موجود نیست: