۱۲/۰۸/۱۳۸۱

كودكانه
روزايي تو زندگي پيدا ميشه كه هيچ وقت نميشه بهش دل بست، بايد پاش وايستاد. نميشه از كنارش راحت بگذري و ردش كني. نميشه بهش بخندي، يعني نمي‌توني كه بخندي. نميشه بشيني و هي زار بزني. نه مي‌توني بري، نه مي‌توني بموني، فقط و فقط مي‌توني نگاش كني و يا دست كم ميشه براش دستي به علامت بي‌وفايي تكون داد. قديما حكايتا حكايت دل بود و شايدم نبود و فكر مي‌كردن كه بود. يا غصه بود يا قصه. همشون روياهاي دوست‌داشتني لحظات دست‌نيافته زندگي خودشون به حساب مي‌اومد. ديروز و امروزشون فرقي نداشت، مصيبتي بود عالم. غروباش، سنگين تو دل آدماش خونه مي‌كرد و شبا آتيش خشك اجاقاي گليشون، غماشونو تو سينه خاكستر مي‌كرد و بعدشم ميشد جزيي از وجودشون. اشك و بارون براشون يكي بود. اشك مال آسمون دلشون بود، بارون مال آسمون خداشون. وقتي مي‌خنديدن از كنج لباشون گلاي سفيد بيرون نمي‌ريخت، وقتي هم گريه مي‌كردن اشكشون مرواريد نميشد. همش دروغ بود… يكي هم نيست بگه: آخه قصه رو اينجوري كه نمي‌گن! نه، اصلاً يه شاه بود يه شاهزاده، يه ماه بود يه ماهزاده. از بخت مردم اون دوره زمونه همين بس كه يكي بود و يكي نبودشون شده بود نون توي سفره‌شون، يه وقتي بود يه وقتي نبود. آه و ناله جغدشون شده‌بود آواز بلبل. حقيقتش سرنوشت رو پيشونيشون آيه نحس نوشته بود. دار و ديار شده‌بود گردوغبار. باغ نارنج طلسم شده، زرد پاييز به تنش مونده‌بود. راستش ننه آرزو كه مي‌گفتن جاش تو بهشت خالي مونده، گفته بود هفت هفت روز بعد از پايان درازترين شب سال بچه‌ايي توي اين مُلك به دنيا ميآد كه ميتونه طلسم سياه باغ نارنج زرد پاييز به تنو از بين ببره. اما اين كار يه مشكل كوچيك داشت. بچه، مرده به دنيا اومده بود!

هیچ نظری موجود نیست: