دلتنگيها
روزهايي كه در خاطرم آهنگي دلپذير را تكرار ميكرد و نميدانستم در كجا و چهوقت بايد حضورش را دريابم، چنان كودكي كه در كنار دريا از هجوم موج سرخوشانه فرياد ميكشد، به آرامي آمدند. از كوچهباغي كه سكوت ديوارهاي سنگياش در پناه درختان سپيدار هميشه بلندش دست نيافتني بود، آوازي شنيد. چشمي درخشيد. دستي شاخهاي را تكان داد و گريخت. سهم ما از اين دلشوره آغاز راهي بود كه بايد در آن گام نهاد تا به معجزه دلدادگي رسيد.
جهان آهنگي
بيش نيست
و ما همه زير و بم
آن هستيم.
« بيژن جلالي »
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر