دلتنگيها
وقتي از دور به چشماندازي از زندگي خود، چه در كنار ديگران و چه در خلوت، به قضاوت بنشينيم، گاهي از خود ميپرسيم، چه مقدار توانستهايم در حفظ طراوت روابطمان با ديگران موفق باشيم؟ بياعتنايي نسبت به حيرت ديگران از قول و عمل ما به مراتب دشوارتر از گفتن كلامي است كه به يكباره تمامي حافظه مشترك را منهدم ميكند. اگرچه بازگشت شايد بتواند حركتي متمدنانه باشد و بپذيريم كه با رعايت اصولي، دوباره روابط را بازسازي كنيم، اما در مقام حجت و دليل به ظاهر از تطبيق دقيق شكاف حاضر مطلقاً ناتوانيم. در اين باره اغلب به يك نوع سازگاري اعتباري پايبند ميشويم. در نهايت بايد يا دلي سخاوتمند داشت و پذيرفت يا ترجيح داد و از اين شرايط شكننده صرف نظر كرد.
من در صدف تنها
با دانهاي باران
پيوسته ميآميختم پندار مرواريد بودن را
غافل كه خاموشانه ميخشكد
در پشت ديوار دلم دريا.
« سياوش كسرايي »
۱۱/۱۱/۱۳۸۱
۱۱/۰۳/۱۳۸۱
دلتنگيها
نهايت هر درد به عادت ختم ميشود. درد، علت و خاستگاه هر فرد را بازآفريني ميكند. اين بازآفريني، موقعيت واقعي اوست. پيرامون ما از بيقاعدگي مفرط انباشته است. عادت به رنج، اساس ساختار غيرواقعي زندگي اجتماعي ميشود. درحالي كه در دل اين توده نامنسجم، هر شخص جايگاهي براي بيپناهي خود ميجويد. گاهي اين بيپناهي در تكرار خود جمع ميشود و عادتپذير ميگردد. اما اغلب طرد ميشود و ناامني، بستر زندگي فردي و اجتماعي را از آن خود ميكند. ناامني، رفتارهاي معمول را دگرگون ميكند، آشفتگي ميآورد و ثبات شخصيت را از بين ميبرد. ناگزير با جمعيتي روبرو هستيم كه بهطرز ترحمبرانگيزي تنوع مزاج دارند. بازي را از آخر شروع ميكنند. نگرانيهاي لوكس دارند! حرفهاي حرفهايي بلدند! و از بالا به آدمها نگاه ميكنند… حيف!
هر سال اميد داشتم كه تمشكها بمانند
با آن كه ميدانستم كه نميمانند.
« شيمس هيني شاعر ايرلندي »
نهايت هر درد به عادت ختم ميشود. درد، علت و خاستگاه هر فرد را بازآفريني ميكند. اين بازآفريني، موقعيت واقعي اوست. پيرامون ما از بيقاعدگي مفرط انباشته است. عادت به رنج، اساس ساختار غيرواقعي زندگي اجتماعي ميشود. درحالي كه در دل اين توده نامنسجم، هر شخص جايگاهي براي بيپناهي خود ميجويد. گاهي اين بيپناهي در تكرار خود جمع ميشود و عادتپذير ميگردد. اما اغلب طرد ميشود و ناامني، بستر زندگي فردي و اجتماعي را از آن خود ميكند. ناامني، رفتارهاي معمول را دگرگون ميكند، آشفتگي ميآورد و ثبات شخصيت را از بين ميبرد. ناگزير با جمعيتي روبرو هستيم كه بهطرز ترحمبرانگيزي تنوع مزاج دارند. بازي را از آخر شروع ميكنند. نگرانيهاي لوكس دارند! حرفهاي حرفهايي بلدند! و از بالا به آدمها نگاه ميكنند… حيف!
هر سال اميد داشتم كه تمشكها بمانند
با آن كه ميدانستم كه نميمانند.
« شيمس هيني شاعر ايرلندي »
۱۰/۲۶/۱۳۸۱
دلتنگيها
ارادهاي در ميان نيست كه به اين بينديشيم كه اكنون ميخواهيم يا نميخواهيم از تمايل درونيمان نسبت به ديگران صحبت كنيم. شايد ديدگاهي مبني بر اينكه حسي مشترك وجود دارد، ما را وادار ميسازد كه از بند ترديد رها شويم و به سادگي حرفي را در ميان بگذاريم. گاهي دوستان قضيه را به اين شكل نميبينند اما تحليل ما از رفتارها، ما را مجاب ميكند كه ميتوان پاسخي شنيد. حسي عاطفي كه نسبت به يكديگر هميشه در ما نهفته است در يك لحظه باعث ميشود نسبت به اين روابط آگاهي پيدا كنيم و آنرا به زبان بياوريم. جاي خطا هميشه وجود دارد. يا نميپذيريم يا پذيرفته نميشويم. آنچه بعد از اين اتفاق ميافتد نبايد شكل آزردگي به خود بگيرد. اگر صبر و تدبيري وجود دارد راه را پيدا خواهيم كرد. راهي كه به سوي اميد باز خواهد شد. براي آن روز خود را آماده كنيم!
دلم ميخواهد كسي براي دل من سهتار بزند
و دلم سهتار بزند
چه قدر دلم ميخواهد كه
دلم بزند.
« بيژن نجدي »
ارادهاي در ميان نيست كه به اين بينديشيم كه اكنون ميخواهيم يا نميخواهيم از تمايل درونيمان نسبت به ديگران صحبت كنيم. شايد ديدگاهي مبني بر اينكه حسي مشترك وجود دارد، ما را وادار ميسازد كه از بند ترديد رها شويم و به سادگي حرفي را در ميان بگذاريم. گاهي دوستان قضيه را به اين شكل نميبينند اما تحليل ما از رفتارها، ما را مجاب ميكند كه ميتوان پاسخي شنيد. حسي عاطفي كه نسبت به يكديگر هميشه در ما نهفته است در يك لحظه باعث ميشود نسبت به اين روابط آگاهي پيدا كنيم و آنرا به زبان بياوريم. جاي خطا هميشه وجود دارد. يا نميپذيريم يا پذيرفته نميشويم. آنچه بعد از اين اتفاق ميافتد نبايد شكل آزردگي به خود بگيرد. اگر صبر و تدبيري وجود دارد راه را پيدا خواهيم كرد. راهي كه به سوي اميد باز خواهد شد. براي آن روز خود را آماده كنيم!
دلم ميخواهد كسي براي دل من سهتار بزند
و دلم سهتار بزند
چه قدر دلم ميخواهد كه
دلم بزند.
« بيژن نجدي »
۱۰/۲۰/۱۳۸۱
دلتنگيها
اتفاق افتاد. به هر شكل آنچه منتظر آنيم اتفاق ميافتد. خود را به هجوم بادهاي تندخو سپردن چندان سخت نيست اما بايد پذيرفت كه تشويش و نگراني ياران فرداي هم خواهند شد. گرچه با هر بار دلهره رويارويي با خوب و بد موقعيتي تازه، به هيجان ميآييم اما براي هر زندگي تازه، راهي تازه بايد پيمود. انتظار اينكه همگان رفتاري بهسان پيش از اين داشته باشند كمي توقع نامعقول است. بايد خود را ملزم به رفتاري منطبق بر آن كنيم. به ناچار زندگي بر پاشنه حسابگري خواهد چرخيد. ايرادي هم نيست. اين جزيي از لذت زندگي است. اما حفظ موقعيت قديم به لجاجت بيشتر شباهت پيدا ميكند تا دلجويي. هر اشاره به اين ماندگاري خود تلاشي است براي اثبات نگراني و دلخوري. ما ناگزير به تغيير هستيم اين شكل انساني هستي ما خواهد بود.
اين است قانون گرم انسانها
از رَز باده ميسازند
از ذغال آتش
از بوسهها انسان.
« پل الوار شاعر فرانسوي »
اتفاق افتاد. به هر شكل آنچه منتظر آنيم اتفاق ميافتد. خود را به هجوم بادهاي تندخو سپردن چندان سخت نيست اما بايد پذيرفت كه تشويش و نگراني ياران فرداي هم خواهند شد. گرچه با هر بار دلهره رويارويي با خوب و بد موقعيتي تازه، به هيجان ميآييم اما براي هر زندگي تازه، راهي تازه بايد پيمود. انتظار اينكه همگان رفتاري بهسان پيش از اين داشته باشند كمي توقع نامعقول است. بايد خود را ملزم به رفتاري منطبق بر آن كنيم. به ناچار زندگي بر پاشنه حسابگري خواهد چرخيد. ايرادي هم نيست. اين جزيي از لذت زندگي است. اما حفظ موقعيت قديم به لجاجت بيشتر شباهت پيدا ميكند تا دلجويي. هر اشاره به اين ماندگاري خود تلاشي است براي اثبات نگراني و دلخوري. ما ناگزير به تغيير هستيم اين شكل انساني هستي ما خواهد بود.
اين است قانون گرم انسانها
از رَز باده ميسازند
از ذغال آتش
از بوسهها انسان.
« پل الوار شاعر فرانسوي »
۱۰/۱۳/۱۳۸۱
دلتنگيها
قدم برميداريم اما پيش نميرويم. چهقدر از معناي زندگي دور افتادهايم. تجسم اينكه آنچه پيش آمده دروغي بوده است كه همه براي هم با وقار تعريف ميكنند، وحشتناك است. اميدي به دلخوشيهاي اندك آدميان نيست. قاعده بازي تغيير كرده است، ديگر من و تو راوي اين زمانه نيستيم. از بس مخفيانه زندگي كردهايم، ترس را هم براي تحمل كردن تزيين ميكنيم. اين روزها قصهايي كه ميسازيم خواننده ندارد. آشتيكنان ابليس و خدايان است. به اميد مبهم شمعها را روشن ميكنيم… فقط همين.
نه خفتهايم نه بيدار
فقط هستيم
فقط
ميمانيم.
« اكتايو پاز شاعر مكزيكي »
قدم برميداريم اما پيش نميرويم. چهقدر از معناي زندگي دور افتادهايم. تجسم اينكه آنچه پيش آمده دروغي بوده است كه همه براي هم با وقار تعريف ميكنند، وحشتناك است. اميدي به دلخوشيهاي اندك آدميان نيست. قاعده بازي تغيير كرده است، ديگر من و تو راوي اين زمانه نيستيم. از بس مخفيانه زندگي كردهايم، ترس را هم براي تحمل كردن تزيين ميكنيم. اين روزها قصهايي كه ميسازيم خواننده ندارد. آشتيكنان ابليس و خدايان است. به اميد مبهم شمعها را روشن ميكنيم… فقط همين.
نه خفتهايم نه بيدار
فقط هستيم
فقط
ميمانيم.
« اكتايو پاز شاعر مكزيكي »