دلتنگيها
گاهي لازم است كه همديگر را به حال خود راه كنيم. حرفهاي نگفته را در سينهها با لبخندي از رضايت نگه داريم، دستهاي نياز را در جيبها مشت كنيم، از ذهنهاي آشفته فاصله بگيريم و در عين بحران، شجاعت تصميمگيري را تمرين كنيم. اصولي را بپذيريم و قرار بر اين باشد كه ترديد نكنيم. هميشه تا آخر راه برويم. حزن را با اندوه تلخ فرصتهاي از دست رفته يكي نكنيم. حوصلهتنگ و دلغمگين را با دلدادگي تاخت بزنيم. همچون سپيده سرزده وارد شويم اما بيخداخافظي از كنار هم نگذريم. از همه چيز خبر داريم، لازم نيست خوابهايمان را براي هم تعريف كنيم. آدماي تنها زود همديگر را پيدا ميكنند.
ديگر اين پنجره بگشاي كه من
به ستوه آمدم از اين شب تنگ.
« هوشنگ ابتهاج »
۱۰/۰۶/۱۳۸۱
۹/۲۹/۱۳۸۱
دلتنگيها
همچون روحي سرگردان پا به پاي روياها پيش ميرويم. اشاره ميكنيم و از آن سمت كه ما را از ديدار دور ميكند، ميگذريم. نه! چندان مهم نيست كه نقش بازي ميكنيم يا نقشه ميكشيم كه نقشها را بين خود تقسيم كنيم. لبخند ميزنيم در حالي كه دلي پر از درد همراه سالهاي دور و نزديك آشنايي ماندهاست. آهسته ميآييم. دلدادگي را بهانه همه اضطرابها ميدانيم. حوصله شنيدن را به پريشاني و پرخاش ميسپاريم و يكباره به لحظه انكار نزديك ميشويم. حالا تنهايي ماندگار ميشود و عشق از آخرين سفر باز ميماند. هنوز هم … سلامي در ميان نيست.
خاطرهاي در درونم است
چون سنگي سپيد درون چاهي
سر ستيز با آن ندارم، توانش را نيز
برايم شادي است و اندوه.
« آنا آخماتووا شاعر روسي »
همچون روحي سرگردان پا به پاي روياها پيش ميرويم. اشاره ميكنيم و از آن سمت كه ما را از ديدار دور ميكند، ميگذريم. نه! چندان مهم نيست كه نقش بازي ميكنيم يا نقشه ميكشيم كه نقشها را بين خود تقسيم كنيم. لبخند ميزنيم در حالي كه دلي پر از درد همراه سالهاي دور و نزديك آشنايي ماندهاست. آهسته ميآييم. دلدادگي را بهانه همه اضطرابها ميدانيم. حوصله شنيدن را به پريشاني و پرخاش ميسپاريم و يكباره به لحظه انكار نزديك ميشويم. حالا تنهايي ماندگار ميشود و عشق از آخرين سفر باز ميماند. هنوز هم … سلامي در ميان نيست.
خاطرهاي در درونم است
چون سنگي سپيد درون چاهي
سر ستيز با آن ندارم، توانش را نيز
برايم شادي است و اندوه.
« آنا آخماتووا شاعر روسي »
۹/۲۳/۱۳۸۱
دلتنگيها
چقدر خاطرهانگيزند دانههاي برف! رد پاهايي كه زود سپيد ميشوند و از ياد ميروند. محكمتر گام بردار شايد زمان فراموش كردن را فراموش كند! با برفهايي كه تبسم ميكنند و بر دستها مينشينند، پاك ميشويم. بايد دوباره آغاز كنيم. از آن سوي كوچه هم شروع شدهباشد ميانه را با دستهاي شاعر بهم ميزنند. فرقي نميكند. بايد دوباره به آخر برسيم. از پيچيدگي روابط بيخبريم. قضاوت را بسپاريم به آنان كه آن را ساده ميپندارند. از شكل اندوهگين قابي بر ديوار و ميزي كه يكدستي موزون زندگي را ساز نميكند و اشيايي كه درون شيشههاي سربسته خاموشند و تمام سكوتي كه بر لبها فرياد ميشوند، حرف نميزنيم. اما از هر حركتي داستاني ميسازيم و براي هر غفلتي، سرزنشي آماده داريم. از خستگي زندگي عادتپذيرشده به دنياي آشفتگي عزيمت ميكنيم و آشفته تمام آرزوهاي عالم باقي ميمانيم. برف ميبارد. فرقي نميكند، چه براي من، چه براي تو!
سرزمين خاموشي هست
كه سرزمين تو نيست.
سكوتي هست
كه فراز درختان و تپهها ميماند.
« چزاره پاوزه شاعر ايتاليايي »
چقدر خاطرهانگيزند دانههاي برف! رد پاهايي كه زود سپيد ميشوند و از ياد ميروند. محكمتر گام بردار شايد زمان فراموش كردن را فراموش كند! با برفهايي كه تبسم ميكنند و بر دستها مينشينند، پاك ميشويم. بايد دوباره آغاز كنيم. از آن سوي كوچه هم شروع شدهباشد ميانه را با دستهاي شاعر بهم ميزنند. فرقي نميكند. بايد دوباره به آخر برسيم. از پيچيدگي روابط بيخبريم. قضاوت را بسپاريم به آنان كه آن را ساده ميپندارند. از شكل اندوهگين قابي بر ديوار و ميزي كه يكدستي موزون زندگي را ساز نميكند و اشيايي كه درون شيشههاي سربسته خاموشند و تمام سكوتي كه بر لبها فرياد ميشوند، حرف نميزنيم. اما از هر حركتي داستاني ميسازيم و براي هر غفلتي، سرزنشي آماده داريم. از خستگي زندگي عادتپذيرشده به دنياي آشفتگي عزيمت ميكنيم و آشفته تمام آرزوهاي عالم باقي ميمانيم. برف ميبارد. فرقي نميكند، چه براي من، چه براي تو!
سرزمين خاموشي هست
كه سرزمين تو نيست.
سكوتي هست
كه فراز درختان و تپهها ميماند.
« چزاره پاوزه شاعر ايتاليايي »
۹/۱۴/۱۳۸۱
دلتنگيها
اين روزها بسياري از اعمالمان شبيه به خودمان نيست يعني نه اين كه نميتواند باشد، حقيقت اين است كه نميخواهيم باشد. يك جور لجاجت غيرقابل توصيف در وجودمان رخنه كردهاست كه هرگونه نگاه واقعبينانه به تاثيرگذاري رفتار نامناسبمان بر ديگران را پوشيده ميدارد. گاهي چنان به راحتي به تخريب خودمان ميپردازيم كه بعضاً به جاي يك چهره دلپذير و البته حقيقي به يك شخصيت بيمار نزديكتر ميشويم و گاهي چون از دوستي و دوست داشتن لبريز ميشويم به جاي احساس شعف و سرور، طغيان ميكنيم و لذت همراهي را به دلخوري و دلگيري هر چند كوچك ميفروشيم كه آدميان را به تعجب وا ميداريم. دامنه تغييرات اعمال و رفتار عاطفيمان چنان زياد است كه از دايره يك فرد نرمال به سوي يك جمعيت افسونزده و پريشان پيش ميرويم. ابهام موضوع در چرايي اين رفتارها نيست كه حداقل دلايلي براي پسند خود داريم تا به آن استناد كنيم. اما آنچه كه ميتواند مهم به نظر آيد، چگونگي است. راستي چطور ميشود دست به عملي زد كه فرصتهاي ناب دوستي و دوست داشتن را به نابودي كشيد؟ دلدادگي ساده نيست. و پايبندي به آن سختتر!
از بختياري ماست
شايد
كه آنچه ميخواهيم
يا به دست نميآيد
يا از دست ميگريزد.
« مارگوت بيكل شاعر آلماني »
اين روزها بسياري از اعمالمان شبيه به خودمان نيست يعني نه اين كه نميتواند باشد، حقيقت اين است كه نميخواهيم باشد. يك جور لجاجت غيرقابل توصيف در وجودمان رخنه كردهاست كه هرگونه نگاه واقعبينانه به تاثيرگذاري رفتار نامناسبمان بر ديگران را پوشيده ميدارد. گاهي چنان به راحتي به تخريب خودمان ميپردازيم كه بعضاً به جاي يك چهره دلپذير و البته حقيقي به يك شخصيت بيمار نزديكتر ميشويم و گاهي چون از دوستي و دوست داشتن لبريز ميشويم به جاي احساس شعف و سرور، طغيان ميكنيم و لذت همراهي را به دلخوري و دلگيري هر چند كوچك ميفروشيم كه آدميان را به تعجب وا ميداريم. دامنه تغييرات اعمال و رفتار عاطفيمان چنان زياد است كه از دايره يك فرد نرمال به سوي يك جمعيت افسونزده و پريشان پيش ميرويم. ابهام موضوع در چرايي اين رفتارها نيست كه حداقل دلايلي براي پسند خود داريم تا به آن استناد كنيم. اما آنچه كه ميتواند مهم به نظر آيد، چگونگي است. راستي چطور ميشود دست به عملي زد كه فرصتهاي ناب دوستي و دوست داشتن را به نابودي كشيد؟ دلدادگي ساده نيست. و پايبندي به آن سختتر!
از بختياري ماست
شايد
كه آنچه ميخواهيم
يا به دست نميآيد
يا از دست ميگريزد.
« مارگوت بيكل شاعر آلماني »