ژاپن
سفرم به ژاپن مثل یک هایکوی زیبا، کوتاه بود و شگفتانگیز. شاید آنچه با آن مواجه بودهام در این کشور شرقی تمامی حقیقت نباشد و مبنای قضاوت هم قرار نگیرد. اما هر آنچه بر دیدگانم میدوید، همه مهربانی بود و صبوری و لبخند. میزبانی این مردمان دقیق، همه لطف بود و معرفت. احترام موج میدواند و دوستی بود و قناعت. مردمی پُر تلاش و پُر نقش و نگار. آسودگی را در کنار تلاطم زندگی به راستی دیدم. افسوسم بر این است که چرا برای دیدن دوستی دیرین همان شباهنگام عزم نکردم و تنها به صدای متینش پس از بیستوشش سال قناعت کردم. به امید دیدار آفتاب تابان.
۸/۱۹/۱۳۸۶
۴/۱۶/۱۳۸۶
۳/۱۴/۱۳۸۶
فدایِ دامنِ آبیت بگردم ...
ای کاش که شانهی سرت میبودم
چون جامه، همیشه در برت میبودم
ای کاش چو پیچکی به گِردِ گلسرخ
پیچیده به دور پیکرت میبودم.
او با نگهی کرد مرا رام و گریخت
بر بست به دور پای من دام و گریخت
او کفتر من بود، ... هزارن افسوس
یک دم ننشست بر لب بام و گریخت
شیرینی یک فسانه بودم، ای کاش!
در نزد تو جاودانه بودم، ای کاش!
گفتی که ترانهات به قلبم ره کرد
ای کاش من آن ترانه بودم، ای کاش!
«طاهر غزال، شاعر زیباترین ترانههای مردم ایران»
ای کاش که شانهی سرت میبودم
چون جامه، همیشه در برت میبودم
ای کاش چو پیچکی به گِردِ گلسرخ
پیچیده به دور پیکرت میبودم.
او با نگهی کرد مرا رام و گریخت
بر بست به دور پای من دام و گریخت
او کفتر من بود، ... هزارن افسوس
یک دم ننشست بر لب بام و گریخت
شیرینی یک فسانه بودم، ای کاش!
در نزد تو جاودانه بودم، ای کاش!
گفتی که ترانهات به قلبم ره کرد
ای کاش من آن ترانه بودم، ای کاش!
«طاهر غزال، شاعر زیباترین ترانههای مردم ایران»
۲/۱۴/۱۳۸۶
یا حق
برای اینکه ردی و خطی از تو بر هر جا و کجا بماتند دست به افاضات بلند و کوتاه برای مشتی رمال و دغل نزن. در برابر چشم دیگران غرق الفاظ من درآوردی نشو. گاهی تخم چشِ یارو را با تیرکمان مگسی هدف نگیری که دفعه بعد، بعد از اینکه کلهات گرم شد حیفات بیاد حتی لیچار بار طرف کنی. باز داری میزنی جاده خاکی. غصه به دلمان میکنی. وادارم میکنی با کله برم تو شکمت. دست وردار. اون مرد هنرمند هم از بیاطلاعیاش است که با هر بیمرامی به طور غیر رسمی حرف رد و بدل میکند تا یکی از راه برسد و حکم صادر کند که آهای! آزادی بیان با صراحت لهجه، لجن مال شد! ای کاش به جای پیشنهاد مرور، از آن گنجینه پُر و پیمان عبور میکردی و میکردند. هنوز جا دارد که ما تبدیل بشود به ماها! جناب، خط و ربطت را جای دیگه خرج کن. مخلص.
برای اینکه ردی و خطی از تو بر هر جا و کجا بماتند دست به افاضات بلند و کوتاه برای مشتی رمال و دغل نزن. در برابر چشم دیگران غرق الفاظ من درآوردی نشو. گاهی تخم چشِ یارو را با تیرکمان مگسی هدف نگیری که دفعه بعد، بعد از اینکه کلهات گرم شد حیفات بیاد حتی لیچار بار طرف کنی. باز داری میزنی جاده خاکی. غصه به دلمان میکنی. وادارم میکنی با کله برم تو شکمت. دست وردار. اون مرد هنرمند هم از بیاطلاعیاش است که با هر بیمرامی به طور غیر رسمی حرف رد و بدل میکند تا یکی از راه برسد و حکم صادر کند که آهای! آزادی بیان با صراحت لهجه، لجن مال شد! ای کاش به جای پیشنهاد مرور، از آن گنجینه پُر و پیمان عبور میکردی و میکردند. هنوز جا دارد که ما تبدیل بشود به ماها! جناب، خط و ربطت را جای دیگه خرج کن. مخلص.
۱/۳۱/۱۳۸۶
کینه
اینکه در زمانهای ایستادهایم که فرصت برای واکنش به هر کلام و واقعهای اندک است و در بسیاری از مواردِ شاخص، الزاماً خردمندانه هم به نظر نمیآید، دریغ تازهای نیست. گاهی چارهای نیست که برای زدودن مضمونی فرسوده و نخنما و به شدت تهی از معنا، قسمتی از گوشه دنج تنهاییات را به تلاطم بیفایدهای وا داری. بیفایده از آن نظر که نه مرا و ما را که سکوت دولتمان مدتهاست در زنجیر بند و بست زمانه و روزمرگی درآمده، آرام میبخشد و نه تو را و او را که سرگرمی دلخواهش را از کجفهمی مفهوم دوستی و در بیاعتنایی به احترامی متقابل جستجو میکند، پشیمان میسازد. نه عذر کردار ناپسند و نه ادب گفتار نسنجیده را گردن مینهد و نه از آن نظر گاه ظفرمندانه و برتریجویانه کودکانه که ردی از حُمق و بیخبری از خود به جا میگذارد، دل میکند. هر ارتباطی دو سوی دارد و هر سو حقوقی که در پناه گفتگویی سالم و با پرهیز از نگاهی بدخواهانه، حق جسارت به فردیت و حتی قومیت دیگران را از تو سلب میکند. راستی که آنچه همه میدانند، همه چیز نیست بلکه آنچه را که میخواهند بدانند، فقط میدانند.
راه جنگل اوهام گم ست
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو خورشید حقیقت باید.
« هوشنگ ابتهاج شاعر معاصر »
اینکه در زمانهای ایستادهایم که فرصت برای واکنش به هر کلام و واقعهای اندک است و در بسیاری از مواردِ شاخص، الزاماً خردمندانه هم به نظر نمیآید، دریغ تازهای نیست. گاهی چارهای نیست که برای زدودن مضمونی فرسوده و نخنما و به شدت تهی از معنا، قسمتی از گوشه دنج تنهاییات را به تلاطم بیفایدهای وا داری. بیفایده از آن نظر که نه مرا و ما را که سکوت دولتمان مدتهاست در زنجیر بند و بست زمانه و روزمرگی درآمده، آرام میبخشد و نه تو را و او را که سرگرمی دلخواهش را از کجفهمی مفهوم دوستی و در بیاعتنایی به احترامی متقابل جستجو میکند، پشیمان میسازد. نه عذر کردار ناپسند و نه ادب گفتار نسنجیده را گردن مینهد و نه از آن نظر گاه ظفرمندانه و برتریجویانه کودکانه که ردی از حُمق و بیخبری از خود به جا میگذارد، دل میکند. هر ارتباطی دو سوی دارد و هر سو حقوقی که در پناه گفتگویی سالم و با پرهیز از نگاهی بدخواهانه، حق جسارت به فردیت و حتی قومیت دیگران را از تو سلب میکند. راستی که آنچه همه میدانند، همه چیز نیست بلکه آنچه را که میخواهند بدانند، فقط میدانند.
راه جنگل اوهام گم ست
سینه بگشای چو دشت
اگرت پرتو خورشید حقیقت باید.
« هوشنگ ابتهاج شاعر معاصر »