دلتنگيها
وقتی سر حوصله باشی و بخواهی تلنگری از روی شيطنت به شيشه احساست بزنی. ناگهان سرد ميشوی. خودداری ميكني. ميمانی که اين دوگانگی چرا تا به حال ويرانت نكردهاست. بارها از کنار همديگر میگذريم. برای هم دست تكان ميدهيم. کلاه به رسم احترام از سر برميداريم. اما باز همديگر را نميشناسيم. بارها با هم بودهايم. سفر كردهايم. بر يک سفره آب داغ در كفشها خالی کرديم! خنديدهايم به تمام عالم. گستاخی کرديم. اما باز از شنيدن هيچ حرفی به هيجان نميآييم. از اتفاق افتادن پرهيز ميكنيم. گله ميكنيم. گاهی از علاقهمنديها حرف ميزنيم. از شروشور همديگر پرده برميداريم. رازی را در ميان ميگذاريم و بعد رازی ديگر را فاش ميكنيم. ناگهان سكوت ميكنيم. اين روزها وقتی هوای عشق به سر ميزند، دلتنگ ميشويم. وقتی به حرفهای کسی گوش ميدهيم تا دردهای دلش را که پر است از غم و عشق و شادی و مهر برایمان بازگو کند. جوابهايی ميدهيم که هيچ وقت خودمان به آنها عمل نميكنيم يا نكردهايم. خوشحال هم ميشويم که طرف دستمان را نخواندهاست. سكوت ميكنيم و بعد از خود ميپرسيم چرا اين دنيا اين قدر کوچک شدهاست. دلم ميخواهد در اين روز بارانی کمی قدم بزنم. کسی ميآيد!
بر فراز دشت بارانی است. باران عجيبی!
« نيما يوشيج »
۷/۳۰/۱۳۸۱
۷/۲۱/۱۳۸۱
دلتنگيها
هميشه فكر ميكردم كه بايد در زندگي به واقعيتها متكي بود و به حقيقت دل سپرد. اما گويا زندگي در روياها نيز ميتواند يا ميخواهد زيباتر باشد. اگر بخواهيم، وقايع می توانند خارج از پيرامون حقيقي ما نیز شكل بگيرند و آنگاه براي لحظهاي بايد چشمها را بست و دل داد به دريايي خيالي. سپس نفسي عميق كشيد و براي بازمانده خوبيهاي جهان دستي به نشانه سرخوشي تكان داد. آنگاه خوشبختي خلوتي است كه هیچ حاجتي به تماشا ندارد و صبوري راز مهم آدمي ميشود. اما در این میان شيفتگي گناهي بود كه در دستان گداخته ما به جا ماند تا خاك و خط و خون ما به تمامي اندوخته بشريت شباهت عجيبي پیدا کند. ارثي از نياكان پرهيزگار ما. يك ميراث بلند. يك تجربه تلخ. یک سرگشتگي!
من هراسام نيست
اگر اين رويا در خواب پريشان شبي ميگذرد.
« احمد شاملو »