فنون وارد كردن شوك Shock Tactics
نویسنده: ساكي Saki
در يك بعدازظهر اواخر بهار، ” اِلا مككارتي “ در كنسينگتون گاردنز روي يك صندلي سبزرنگ نشسته بود و با بيحالي به دورنماي كسلكننده پارك خيره شده بود. ناگهان در آن تابش گرم شمايل يك نفر در پيش زمينه اين تصوير ظاهر شد.
او با متانت صدا زد: ”سلام، برتي!“ وقتي شمايل به صندلي رنگشده رسيد، نزديكترين همسايهشان را ديد كه با بيتابي روي صندلي لم داده بود و با علاقه به او نگاه ميكرد؛ ”بعدازظهر بهاري مطبوعي است.“
گفته برتي با سردي توأم بود كه اٍلا احساس نگراني كرد. تا قبل از رسيدن برتي آن بعدازظهر تنها چيز بينقص آن روز بود.
پاسخ برتي مناسب اما ساختگي بود كه به نظر ميرسيد سوالي دارد كه در ترديد پرسيدن است.
اٍلا به سوال نپرسيده جواب گفت: ”بيشتر به خاطرآن دستمالهاي زيبا متشكرم.“ و با كمي دلخوري ادامه داد: ”آنها دقيقاً چيزهايي بودند كه ميخواستم، تنها يك چيز وجود دارد كه اين رضايت را از بين ميبرد.“
برتي با نگراني پرسيد: ”چه اتفاقي افتاده؟“ از اين مي ترسيد كه دستمالي كه انتخاب كرده بود مخصوص خانمها نبوده باشد.
اٍلا گفت: دلم ميخواست همين كه آنها به دستم رسيد، نامهاي بنويسم و از تو تشكر كنم.“ كه ناگهان آسمان برتي ابري شد.
او با اعتراض جواب داد: ”تو كه مادر مرا ميشناسي، او همه نامههاي مرا باز ميكند و اگر بفهمد كه من هديهاي به كسي دادهام تا دوهفته درباره آن صحبت خواهد كرد.“
اٍلا گفت: ”يقيناً در سن بيست سالگي ... “
برتي حرف او را قطع كرد: ”من در ماه سپتامبر بيست ساله خواهم شد.“
اٍلا پافشاري كرد: ”در سن نوزده سال و هشت ماه بايد اجازه داشته باشي كه مكاتبات شخصي داشته باشي.“
”قاعدتاً بايد اينطور باشد اما وسايل شخصي من شامل آن نميشود. مادرم هر نامهاي كه به خانهمان ميآيد باز ميكند، حالا ميخواهد مال هركسي باشد. من و خواهرهايم بارها و بارها در اين باره داد و فرياد راه انداختهايم اما او به كارش ادامه ميدهد.“
اٍلا شجاعانه گفت: ”اگر جاي تو بودم راهي براي توقف اين كار پيدا ميكردم.“ و برتي احساس كرد كه درخشندگي هديهاي كه مشتاقانه اهدا كرده بود، به خاطر محدوديتي كه در برابر تشكر كردن ديگران ايجاد شده بود، در حال از بين رفتن است.
” كلاويس “، دوست برتي وقتي كه آنها در استخر شنا در غروب آن روز همديگر را ديدند، از برتي پرسيد: ” موضوعي پيش آمده؟“
برتي جواب داد: ”چرا ميپرسي؟“
كلاويس گفت: ”چون نگاهت از افسردگي حزنانگيزي پوشيده است. شايد واقعيت چيز ديگري باشد. آيا از دستمالها خوشش نيامد؟“
برتي وضعيت را شرح داد.
او اضافه كرد: ”تو ميداني كه آزار دهنده است، وفتي يك دختر بخواهد برايت نامهاي بنويسد ولي نتواند آنرا بفرستد، مگر از راه غيرمستقيم و مخفيانه.“
كلاويس گفت: ” هيچكس نميداند آن كس كه عبادت ميكند چگونه از آن لذت ميبرد. الان بايد مقدار قابلتوجهاي از نبوغم را بكار ببرم تا توجيهاي براي ننوشتن نامه به مردم بيابم.“
برتي با بيميلي جواب داد: ”اين يك شوخي نيست. تو نميتواني چيز خندهداري از اين موضوع كه مادرت همه نامههايت را باز ميكند، پيدا كني.“
”براي من خندهدار اين است كه تو اجازه ميدهي او اين كار را انجام دهد.“
”من نميتوانم متوقفاش كنم. من در اين باره مشاجره كردهام ... “
”تو روش مستقيمي براي اعتراض، آن طور كه من انتظار دارم بكار نميبري. حالا اگر هر دفعه كه يكي از نامههايت باز شد، تو به پشت روي ميز شام دراز بكشي و غذا بخوري، و يا تمام خانواده را نيمه شب براي شنيدن شعرهاي مذهبي ” بليك “ كه از بر كردهاي؛ بيدار كني، گوشهاي شنواي بيشتري براي اعتراضهاي آينده خواهي داشت. مردم توجه بيشتري به حرفهايت در زمان صرف غذا يا زمان استرحت از خود نشان ميدهند، حتي قلبشان هم خواهد شكست.“
برتي با دلخوري گفت: ”اوه، بيفايده است.“ و با شيرجه زدن درون استخر، آب را به سرتاپاي كلاويس پاشيد.
يك يا دو روز بعد از اين گفتگو در استخر شنا بود كه يك نامه براي ” برتي هيزنت “ درون صندوق نامههاي خانهشان انداخته شد، و بلافاصله در دستهاي مادرش قرار گرفت. خانم هيزنت يكي از آن افراد تهي مغز بود كه مسايل ساير مردم برايشان جذابيت هميشگي دارد. هرچه خصوصيتر باشد، آنها مصممتر هستند كه موضوع را باز كنند و هرچه جالبتر باشد، آنها بيشتر تحريك ميشوند. او در هر حال اين نامه خصوصي را باز خواهد كرد؛ در حقيقت نشانه خصوصي روي نامه، بوي خوش و نافذي را پخش ميكند كه تنها دليل براي شتاب او در باز كردن نامه است، بدون هيچگونه فرصت سبك و سنگين كردن موضوع. نتيجه احساسي كه به او پاداش داده ميشود در پشت تمام اين انتظار قرار دارد.
نامه اينگونه شروع شده بود: ”برتي، ”كاريسيمو“، من نگرانم كه تو آيا شجاعت انجام آن را خواهي داشت، آن كار شجاعت زيادي ميخواهد. جواهرات را فراموش نكن. آنها جزييات كار هستند، اما من از جزييات لذت ميبرم.
ارادتمند هميشگي.
” كلاتايد “
مادرت نبايد از وجود من باخبر شود. اگر سوال كرد، سوگند بخور كه چيزي درباره من نميداني.“
سالها خانم هيزنت با پشتكار مكاتبات برتي را براي يافتن ردي از احتمال ولخرجي و گرفتاريهاي دوره جواني، جستجو كرده و سرانجام سوظنهايي كه با اشتياق كنجكاوي او را تحريك ميكردند، با اين دستآويز عالي توجيه ميشدند. كه يك نفر غريبه با نام كلاتايد به برتي نامهاي تحت عنوان مجرمانه ”هميشگي“ مينويسد، به اندازه كافي هيجانانگيز است، حتي بدون آن اشاره مبهم به جواهرات. خانم هبزنت ميتواند داستانها و نمايشنامههايي را به ياد آورد كه جواهرات در آنها نقش مهيج و آمرانهاي ايفا ميكنند، و در اينجا، زير سقف خانه او كه وي همهچيز را پيش از آن كه اتفاق بيفتد، ميپايد، پسرش توطئهاي را پيريزي ميكند كه جواهرات در آن صرفاً جزييات بامزه تلقي ميشوند. برتي تا يك ساعت ديگر به خانه نميآمد، اما خواهرانش براي سبكبار كردن رسوايي سنگين درون ذهن مادر، در دسترس بودند.
او جيغ زد: ”برتي در دام يك زن عفريته افتاده است.“ و افزود: ”نامش كلاتايد است.“ مثل اينكه او فكر ميكرد دخترانش بهتر است همهچيزهاي ناگوار را يكباره بدانند. با دور نگهداشتن دخترها از حقايق اسفبار زندگي، نتايجي به دست ميآيد كه بيشتر مضر هستند تا مفيد.
تا زماني كه برتي برسد به خانه، مادرش هر حدس و گمان محتمل و غيرمحتملي را به عنوان راز مجرمانه پسرش مطرح كرد؛ اما خواهرانش عقيده خود را محدود كردند به اين كه برادرشان ضعيفتر از آن است كه آدم شروري باشد.
سوالي كه برتي قبل از وارد شدن به سرسرا با آن مواجه شد، اين بود: ”كلاتايد كيست؟“ انكار او در اين كه چيزي درباره چنين شخصي نميداند با انفجار خندههاي تلخ مادرش همراه ميشد.
خانم هيزنت فرياد زد: ”چه خوب درست را ياد گرفتي.“ اما وقتي فهميد كه برتي قصد ندارد روشني بيشتري به كشف او بدهد، طعنه او به خشمي بزرگ تبديل شد.
او غريد: ”حق نداري شام بخوري تا زماني كه همهچيز را اعتراف كني.“
پاسخ برتي عجله براي جمعآوري آذوقه از پستو براي اين مهماني ناگهاني و حبس كردن خودش در اتاقش بود. مادرش مكرراً با در بسته اتاق پسرش مواجه ميشد و فرياد ميزد و بر بازخواستهاي متوالياش پافشاري ميكرد كه فكر ميكردي اگر سوالي بپرسي اغلب يك جواب كافي است تا نتيجه نهايي حاصل شود. برتي هيچ كمكي به حل فرضيات نميكرد. يك ساعت از اين گفتگوي بيهوده و يكطرفه گذشت كه يك نامه ديگر به نام برتي با مُهر خصوصي در صندوق نامهها ظاهر شد. خانم هيزنت مثل گربهاي كه موشي را از دست داده و بار دوم به طور ناگهاني به چنگش آورده، به نامه حمله برد. اگر آرزو ميكرد كه افشاگري بيشتري به دست آورد، مسلماً نأميد نميشد.
نامه اين گونه آغاز شده بود: ”پس واقعاً كار را انجام دادهاي. داگمر بيچاره. من آلان دلم برايش ميسوزد. خيلي خوب انجام دادي، تو پسر شروري هستي، پيشخدمتها همه فكر ميكنند كه خودكشي بوده است. هيچ سروصدايي نخواهد شد. بهتراست به جواهرات دست نزني تا بازجوييها تمام شود.
كلاتايد.“
تمام چيزهايي كه خانم هيزنت پيش از اين به روش داد و فرياد انجام داده بود به آساني كنار گذاشته شده بود، به طوري كه او با سرعت از پلهها بالا رفت و محكم به در اتاق پسرشكوبيد.
”پسره تيرهبخت، تو با داگمر چيكار كردي؟“
پسرش تند گفت: ”داگمر اينجاست؟ بايد آلان پيش جرالدين باشد.“
خانم هيزنت هقهقكنان گفت: ”چرا بايد اينطور بشود، من كه تمام سعيام را ميكردم كه تو پيش از غروب در خانه باشي. فايده ندارد چيزي را از من پنهان كني؛ نامه كلاتايد همهچيز را روشن كرد.“
برتي پرسيد: ”آيا او گفته است كه كيست؟ من چيزهاي زيادي درباره او شنيدهام. مايلم چيزهاي ديگري درباره محل زندگياش بدانم. جدا،ً شما اگر به اين كار ادامه بدهيد، من ميروم و يك دكتر ميآورم؛ من گاهي به اندازه كافي در مورد چيزهاي بيارزش داد سخن دادهام، اما هرگز چيزهاي خيالي را وارد حرفهايم نكردهام.“
خانم هيزنت جيغ زد: ”اين نامهها خيالي هستند؟ درباره جواهرات و داگمر و تئوري خودكشي چه ميگويي؟“
هيچ راهحلي از درون اتاق خواب براي حل مشكلات به بيرون درز نكرد، اما آخرين پست غروب، نامه ديگري براي برتي آورد و مفاد آن براي خانم هيزنت اسراري را فاش كرد كه قبلاً توسط پسرش آغاز شده بود.
”برتي عزيز“ و ادامه داشت:”اميدوارم اين نامههاي مسخره فكرت را پريشان نكرده باشد. من آنها را با نام جعلي كلاتايد فرستادهام. يك روز به من گفتي كه پيشخدمتها يا كساني در خانه شما در نامههايت فضولي ميكنند، بنابراين من فكر كردم برايشان نامهاي بنويسم كه تا آن را باز ميكنند موضوع هيجانانگيزي براي خواندن داشته باشند. اين شوك براي آنها مفيد است.
ارادتمند،
كلاويس سنگريل.“
خانم هيزنت تا اندازهاي كلاويس را ميشناخت، و نسبت به او احساس خوبي نداشت. چندان دشوار نبود كه اين احساس از ميان سطرهاي اين حقه موفق، به او دست بدهد. به حالت سرزنش در اتاق برتي را كوبيد.
”يك نامه از طرف آقاي سنگريل. تمامش يك حقه احمقانه بود. بقيه نامهها را هم او نوشته بود. چرا؟ كجا داري ميروي؟“
برتي در را باز كرد؛ كلاه و پالتو در دست داشت.
”ميخواهم بروم و دكتر را بياورم و شما را ببيند كه آيا موضوع ديگري در ميان نيست. البته تمام آنها حقه بود، اما هيچ فرد سالمي نميتواند تمام آن مزخرفات در مورد قاتل و خودكشي و جواهرات را باور كند. شما به اندازه كافي در يك و دو ساعت گذشته سر و صدا در اين خانه ايجاد كردهايد.“
خانم هيزنت ناليد: ”چرا من آن نامهها را باور كردم؟“
برتي گفت: ”من بايد بدانم چرا آنها را باور كرديد، اگر شما براي به دست آوردن هيجان، مكاتبات شخصي ديگران را انتخاب كردهايد، اين اشتباه شما است. بههرحال، من ميروم دكتر را بياورم.“
اين بهترين فرصت براي برتي بود و او آن را ميدانست. مادرش از اين حقيقت آگاه بود كه اگر اين داستان درز كند او به نظر همه مسخره ميآمد. او مايل بود حقالسكوت بپردازد.
او قسم خورد: ”من ديگر هرگز نامههاي تو را باز نخواهم كرد.“
و كلاويس ديگر لازم نبود بنده جانسپار برتي هيزنت باقي بماند.
نویسنده: ساكي Saki
در يك بعدازظهر اواخر بهار، ” اِلا مككارتي “ در كنسينگتون گاردنز روي يك صندلي سبزرنگ نشسته بود و با بيحالي به دورنماي كسلكننده پارك خيره شده بود. ناگهان در آن تابش گرم شمايل يك نفر در پيش زمينه اين تصوير ظاهر شد.
او با متانت صدا زد: ”سلام، برتي!“ وقتي شمايل به صندلي رنگشده رسيد، نزديكترين همسايهشان را ديد كه با بيتابي روي صندلي لم داده بود و با علاقه به او نگاه ميكرد؛ ”بعدازظهر بهاري مطبوعي است.“
گفته برتي با سردي توأم بود كه اٍلا احساس نگراني كرد. تا قبل از رسيدن برتي آن بعدازظهر تنها چيز بينقص آن روز بود.
پاسخ برتي مناسب اما ساختگي بود كه به نظر ميرسيد سوالي دارد كه در ترديد پرسيدن است.
اٍلا به سوال نپرسيده جواب گفت: ”بيشتر به خاطرآن دستمالهاي زيبا متشكرم.“ و با كمي دلخوري ادامه داد: ”آنها دقيقاً چيزهايي بودند كه ميخواستم، تنها يك چيز وجود دارد كه اين رضايت را از بين ميبرد.“
برتي با نگراني پرسيد: ”چه اتفاقي افتاده؟“ از اين مي ترسيد كه دستمالي كه انتخاب كرده بود مخصوص خانمها نبوده باشد.
اٍلا گفت: دلم ميخواست همين كه آنها به دستم رسيد، نامهاي بنويسم و از تو تشكر كنم.“ كه ناگهان آسمان برتي ابري شد.
او با اعتراض جواب داد: ”تو كه مادر مرا ميشناسي، او همه نامههاي مرا باز ميكند و اگر بفهمد كه من هديهاي به كسي دادهام تا دوهفته درباره آن صحبت خواهد كرد.“
اٍلا گفت: ”يقيناً در سن بيست سالگي ... “
برتي حرف او را قطع كرد: ”من در ماه سپتامبر بيست ساله خواهم شد.“
اٍلا پافشاري كرد: ”در سن نوزده سال و هشت ماه بايد اجازه داشته باشي كه مكاتبات شخصي داشته باشي.“
”قاعدتاً بايد اينطور باشد اما وسايل شخصي من شامل آن نميشود. مادرم هر نامهاي كه به خانهمان ميآيد باز ميكند، حالا ميخواهد مال هركسي باشد. من و خواهرهايم بارها و بارها در اين باره داد و فرياد راه انداختهايم اما او به كارش ادامه ميدهد.“
اٍلا شجاعانه گفت: ”اگر جاي تو بودم راهي براي توقف اين كار پيدا ميكردم.“ و برتي احساس كرد كه درخشندگي هديهاي كه مشتاقانه اهدا كرده بود، به خاطر محدوديتي كه در برابر تشكر كردن ديگران ايجاد شده بود، در حال از بين رفتن است.
” كلاويس “، دوست برتي وقتي كه آنها در استخر شنا در غروب آن روز همديگر را ديدند، از برتي پرسيد: ” موضوعي پيش آمده؟“
برتي جواب داد: ”چرا ميپرسي؟“
كلاويس گفت: ”چون نگاهت از افسردگي حزنانگيزي پوشيده است. شايد واقعيت چيز ديگري باشد. آيا از دستمالها خوشش نيامد؟“
برتي وضعيت را شرح داد.
او اضافه كرد: ”تو ميداني كه آزار دهنده است، وفتي يك دختر بخواهد برايت نامهاي بنويسد ولي نتواند آنرا بفرستد، مگر از راه غيرمستقيم و مخفيانه.“
كلاويس گفت: ” هيچكس نميداند آن كس كه عبادت ميكند چگونه از آن لذت ميبرد. الان بايد مقدار قابلتوجهاي از نبوغم را بكار ببرم تا توجيهاي براي ننوشتن نامه به مردم بيابم.“
برتي با بيميلي جواب داد: ”اين يك شوخي نيست. تو نميتواني چيز خندهداري از اين موضوع كه مادرت همه نامههايت را باز ميكند، پيدا كني.“
”براي من خندهدار اين است كه تو اجازه ميدهي او اين كار را انجام دهد.“
”من نميتوانم متوقفاش كنم. من در اين باره مشاجره كردهام ... “
”تو روش مستقيمي براي اعتراض، آن طور كه من انتظار دارم بكار نميبري. حالا اگر هر دفعه كه يكي از نامههايت باز شد، تو به پشت روي ميز شام دراز بكشي و غذا بخوري، و يا تمام خانواده را نيمه شب براي شنيدن شعرهاي مذهبي ” بليك “ كه از بر كردهاي؛ بيدار كني، گوشهاي شنواي بيشتري براي اعتراضهاي آينده خواهي داشت. مردم توجه بيشتري به حرفهايت در زمان صرف غذا يا زمان استرحت از خود نشان ميدهند، حتي قلبشان هم خواهد شكست.“
برتي با دلخوري گفت: ”اوه، بيفايده است.“ و با شيرجه زدن درون استخر، آب را به سرتاپاي كلاويس پاشيد.
يك يا دو روز بعد از اين گفتگو در استخر شنا بود كه يك نامه براي ” برتي هيزنت “ درون صندوق نامههاي خانهشان انداخته شد، و بلافاصله در دستهاي مادرش قرار گرفت. خانم هيزنت يكي از آن افراد تهي مغز بود كه مسايل ساير مردم برايشان جذابيت هميشگي دارد. هرچه خصوصيتر باشد، آنها مصممتر هستند كه موضوع را باز كنند و هرچه جالبتر باشد، آنها بيشتر تحريك ميشوند. او در هر حال اين نامه خصوصي را باز خواهد كرد؛ در حقيقت نشانه خصوصي روي نامه، بوي خوش و نافذي را پخش ميكند كه تنها دليل براي شتاب او در باز كردن نامه است، بدون هيچگونه فرصت سبك و سنگين كردن موضوع. نتيجه احساسي كه به او پاداش داده ميشود در پشت تمام اين انتظار قرار دارد.
نامه اينگونه شروع شده بود: ”برتي، ”كاريسيمو“، من نگرانم كه تو آيا شجاعت انجام آن را خواهي داشت، آن كار شجاعت زيادي ميخواهد. جواهرات را فراموش نكن. آنها جزييات كار هستند، اما من از جزييات لذت ميبرم.
ارادتمند هميشگي.
” كلاتايد “
مادرت نبايد از وجود من باخبر شود. اگر سوال كرد، سوگند بخور كه چيزي درباره من نميداني.“
سالها خانم هيزنت با پشتكار مكاتبات برتي را براي يافتن ردي از احتمال ولخرجي و گرفتاريهاي دوره جواني، جستجو كرده و سرانجام سوظنهايي كه با اشتياق كنجكاوي او را تحريك ميكردند، با اين دستآويز عالي توجيه ميشدند. كه يك نفر غريبه با نام كلاتايد به برتي نامهاي تحت عنوان مجرمانه ”هميشگي“ مينويسد، به اندازه كافي هيجانانگيز است، حتي بدون آن اشاره مبهم به جواهرات. خانم هبزنت ميتواند داستانها و نمايشنامههايي را به ياد آورد كه جواهرات در آنها نقش مهيج و آمرانهاي ايفا ميكنند، و در اينجا، زير سقف خانه او كه وي همهچيز را پيش از آن كه اتفاق بيفتد، ميپايد، پسرش توطئهاي را پيريزي ميكند كه جواهرات در آن صرفاً جزييات بامزه تلقي ميشوند. برتي تا يك ساعت ديگر به خانه نميآمد، اما خواهرانش براي سبكبار كردن رسوايي سنگين درون ذهن مادر، در دسترس بودند.
او جيغ زد: ”برتي در دام يك زن عفريته افتاده است.“ و افزود: ”نامش كلاتايد است.“ مثل اينكه او فكر ميكرد دخترانش بهتر است همهچيزهاي ناگوار را يكباره بدانند. با دور نگهداشتن دخترها از حقايق اسفبار زندگي، نتايجي به دست ميآيد كه بيشتر مضر هستند تا مفيد.
تا زماني كه برتي برسد به خانه، مادرش هر حدس و گمان محتمل و غيرمحتملي را به عنوان راز مجرمانه پسرش مطرح كرد؛ اما خواهرانش عقيده خود را محدود كردند به اين كه برادرشان ضعيفتر از آن است كه آدم شروري باشد.
سوالي كه برتي قبل از وارد شدن به سرسرا با آن مواجه شد، اين بود: ”كلاتايد كيست؟“ انكار او در اين كه چيزي درباره چنين شخصي نميداند با انفجار خندههاي تلخ مادرش همراه ميشد.
خانم هيزنت فرياد زد: ”چه خوب درست را ياد گرفتي.“ اما وقتي فهميد كه برتي قصد ندارد روشني بيشتري به كشف او بدهد، طعنه او به خشمي بزرگ تبديل شد.
او غريد: ”حق نداري شام بخوري تا زماني كه همهچيز را اعتراف كني.“
پاسخ برتي عجله براي جمعآوري آذوقه از پستو براي اين مهماني ناگهاني و حبس كردن خودش در اتاقش بود. مادرش مكرراً با در بسته اتاق پسرش مواجه ميشد و فرياد ميزد و بر بازخواستهاي متوالياش پافشاري ميكرد كه فكر ميكردي اگر سوالي بپرسي اغلب يك جواب كافي است تا نتيجه نهايي حاصل شود. برتي هيچ كمكي به حل فرضيات نميكرد. يك ساعت از اين گفتگوي بيهوده و يكطرفه گذشت كه يك نامه ديگر به نام برتي با مُهر خصوصي در صندوق نامهها ظاهر شد. خانم هيزنت مثل گربهاي كه موشي را از دست داده و بار دوم به طور ناگهاني به چنگش آورده، به نامه حمله برد. اگر آرزو ميكرد كه افشاگري بيشتري به دست آورد، مسلماً نأميد نميشد.
نامه اين گونه آغاز شده بود: ”پس واقعاً كار را انجام دادهاي. داگمر بيچاره. من آلان دلم برايش ميسوزد. خيلي خوب انجام دادي، تو پسر شروري هستي، پيشخدمتها همه فكر ميكنند كه خودكشي بوده است. هيچ سروصدايي نخواهد شد. بهتراست به جواهرات دست نزني تا بازجوييها تمام شود.
كلاتايد.“
تمام چيزهايي كه خانم هيزنت پيش از اين به روش داد و فرياد انجام داده بود به آساني كنار گذاشته شده بود، به طوري كه او با سرعت از پلهها بالا رفت و محكم به در اتاق پسرشكوبيد.
”پسره تيرهبخت، تو با داگمر چيكار كردي؟“
پسرش تند گفت: ”داگمر اينجاست؟ بايد آلان پيش جرالدين باشد.“
خانم هيزنت هقهقكنان گفت: ”چرا بايد اينطور بشود، من كه تمام سعيام را ميكردم كه تو پيش از غروب در خانه باشي. فايده ندارد چيزي را از من پنهان كني؛ نامه كلاتايد همهچيز را روشن كرد.“
برتي پرسيد: ”آيا او گفته است كه كيست؟ من چيزهاي زيادي درباره او شنيدهام. مايلم چيزهاي ديگري درباره محل زندگياش بدانم. جدا،ً شما اگر به اين كار ادامه بدهيد، من ميروم و يك دكتر ميآورم؛ من گاهي به اندازه كافي در مورد چيزهاي بيارزش داد سخن دادهام، اما هرگز چيزهاي خيالي را وارد حرفهايم نكردهام.“
خانم هيزنت جيغ زد: ”اين نامهها خيالي هستند؟ درباره جواهرات و داگمر و تئوري خودكشي چه ميگويي؟“
هيچ راهحلي از درون اتاق خواب براي حل مشكلات به بيرون درز نكرد، اما آخرين پست غروب، نامه ديگري براي برتي آورد و مفاد آن براي خانم هيزنت اسراري را فاش كرد كه قبلاً توسط پسرش آغاز شده بود.
”برتي عزيز“ و ادامه داشت:”اميدوارم اين نامههاي مسخره فكرت را پريشان نكرده باشد. من آنها را با نام جعلي كلاتايد فرستادهام. يك روز به من گفتي كه پيشخدمتها يا كساني در خانه شما در نامههايت فضولي ميكنند، بنابراين من فكر كردم برايشان نامهاي بنويسم كه تا آن را باز ميكنند موضوع هيجانانگيزي براي خواندن داشته باشند. اين شوك براي آنها مفيد است.
ارادتمند،
كلاويس سنگريل.“
خانم هيزنت تا اندازهاي كلاويس را ميشناخت، و نسبت به او احساس خوبي نداشت. چندان دشوار نبود كه اين احساس از ميان سطرهاي اين حقه موفق، به او دست بدهد. به حالت سرزنش در اتاق برتي را كوبيد.
”يك نامه از طرف آقاي سنگريل. تمامش يك حقه احمقانه بود. بقيه نامهها را هم او نوشته بود. چرا؟ كجا داري ميروي؟“
برتي در را باز كرد؛ كلاه و پالتو در دست داشت.
”ميخواهم بروم و دكتر را بياورم و شما را ببيند كه آيا موضوع ديگري در ميان نيست. البته تمام آنها حقه بود، اما هيچ فرد سالمي نميتواند تمام آن مزخرفات در مورد قاتل و خودكشي و جواهرات را باور كند. شما به اندازه كافي در يك و دو ساعت گذشته سر و صدا در اين خانه ايجاد كردهايد.“
خانم هيزنت ناليد: ”چرا من آن نامهها را باور كردم؟“
برتي گفت: ”من بايد بدانم چرا آنها را باور كرديد، اگر شما براي به دست آوردن هيجان، مكاتبات شخصي ديگران را انتخاب كردهايد، اين اشتباه شما است. بههرحال، من ميروم دكتر را بياورم.“
اين بهترين فرصت براي برتي بود و او آن را ميدانست. مادرش از اين حقيقت آگاه بود كه اگر اين داستان درز كند او به نظر همه مسخره ميآمد. او مايل بود حقالسكوت بپردازد.
او قسم خورد: ”من ديگر هرگز نامههاي تو را باز نخواهم كرد.“
و كلاويس ديگر لازم نبود بنده جانسپار برتي هيزنت باقي بماند.